۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

این ور یا اون ور بوم؟!؟

بعضی آدما مثل آبگرمکن دیواری می مونن: یا آنقدر سرد سرد که دستت زیرشون به استخون درد مبتلا می شه یا آنقدر داغ که پوستت قرمز می شه و ترجیح می دی شیرو دوباره ببندی تا شاید یه کم سردتر بشه!
اینا همون آدمایی هستن که مثل آبگرمکن دیواری گرماشون وابسته به اینه که تو هم شیر رو باز کنی یا نه!!! فقط می شه به این مطمئن بود که اگه بری حمام، کسی هم بیرون آب رو باز نکنه آب گرم می مونه! وای به روزی که اون بیرون یکی آب رو باز کنه یا نه مثلا تو بخوای دو تا تیکه ظرف بشوری.... دچار یه جور دوگانگی عجیب می شی: سرد؟ گرم؟

به قول حس یازدهم:

" نه توان حلّ یک معادله ، دو مجهول را دارم ؛ نه حوصله ی دیدن یک معادله ؛ بدون مجهول ... !"

بهشتِ پیدا کردنی

اگه بهشت را روی زمین پیدا نکردی در آسمان ها نیز نخواهی توانست یافت...!!

۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه

خوب بودن

"من نمی دانم و همین درد مرا سخت می آزارد.
که چرا انسان، این دانا، در تکاپوهایش ره نبرده است به اعجاز محبت
و نمی داند در پس یک لبخند چه شگفتی ها پنهان است!

من بر آنم که در این دنیا
خوب بودن به خدا سخت ترین کارهاست

من نمی دانم که چرا انسان تا به این حد با خوبی بیگانه است و
همین درد مرا سخت می آزارد..."

"فریدون مشیری"

۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه

نارسانا

حالا آدمای نارسانا این جا توصیف می شن، گاهی تصور می شه که اونها دی الکتریک های ایده آلی هستند که تحت هیچ میدانی تکون نمی خورند. اما بدون شرح به زبونِ یک فیزیکی :
" به هر حال محیط های دی الکتریک هم به نوبه ی خود از موجودات بارداری تشکیل شده اند! و مولکول های دی الکتریک یقینا تحت تاثیر میدان الکتریکی قرار می گیرند. میدان به هر ذره نیرویی وارد می کند، مقدار جابجایی به علت ایجاد نیروهای بازگرداننده ای که دراثر تغییر پیکربندی مولکولها به وجود می آیند، محدود است. تاثیر کلی از لحاظ ماکروسکوپی را می توان این گونه در نظر گرفت که دی الکتریک فقط قطبیده شده است.
امانکته ی جالب:
دی الکتریک قطبیده با وجودی که از لحاظ الکتریکی خنثاست، اما هم در نقاط خارج و هم داخل نارسانا میدان الکتریکی ایجاد می کند. در نتیجه با وضعی روبرو می شویم که به ظاهر ناهنجار است:
قطبیدگی دی الکتریک به میدان کل موجود در محیط بستگی دارد، در حالی که قسمتی از این میدان به وسیله ی خودِ دی الکتریک ایجاد می شود.
به علاوه میدان نارسانا، در نقاط دور از آن ممکن است توزیع بار آزاد در روی اجسام رسانا را تغییر دهد، و این به نوبه ی خود میدان الکتریکی را در درون دی الکتریک عوض خواهد کرد. "

دو روزه از این کشف این قدر ذوق زده ام که نگو!

پ.ن:
فکر می کردم یک سیستم خیلی پیچیده ی پیچیده ام و قابل مدل کردن نیستم ولی مثل اینکه مدل کردن من به قرن گذشته بر می گرده...
D:

۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

نوش دارو2 - زمان

این آهنگ هم از اون دسته آهنگ هاست که گاهی می شه اون انرژی جنبشی اولیه برای آغاز حرکت من در ادامه ی مسیر زندگی!
گاها بیش از 10 بار در یک روز گوشش می کنم (وقتایی که به شدت سیستم غیر قابل پیش بینی می شه و شاید از دست من خارج)
می شه از اینجا دانلودش کرد.
Who can say where the road goes,
Where the day flows?
Only time...
Who knows?
Only time...
Only time...
Only time...

رسانا

احساس می کنم آدما روهم می شه به دو دسته ی رسانا و نارسانا تقسیم بندی کرد.
آدم های رسانا تحت تاثیر یک میدان الکتریکی * حتی بسیار ضعیف آن قدر به حرکت خود ادامه می دهند تا به مواضعی برسند که در آن جا برآیند نیروهای وارد بر آن ها صفر شود.
"از این رو در شرایط ایستا میدان الکتریکی در درون جسم رسانا صفر است" ... (این یه جمله از کتاب درسی ما بود!)


* پ.ن :
این فقط یه مدله پس میدان الکتریکی می تونه هر میدان خارجی باشه!

۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

تردید

هم ذات پنداری شدیدی با کاراکتر مینا(ترانه علیدوستی) توی فیلم کنعان دارم!



" من دارم تو شک و تردید تو دست و پا می زنم... اون وقت تو فقط قهر می کنی؟!

جای اینکه به من یه کم آرامش خاطر و اطمینان بدی؟! یا حتی سعی کنی که این کارو بکنی؟؟! "

۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

زیر نویس

یه جوری ام!
انگار
در کتابی با حروف نامفهوم نگران یکی از زیرنویس ها هستم!

خط خطی با شکوه

خدایا از آدمات دلگیرم!
کاش حداقل کاری به کار هم نداشتن!
ما را به خیر تو امید نیست شر مرسان
دلم تنگ خدایا! دلم تنگِ... دلم می خواد همه چی رو خط بزنم و اون جوری بنویسم که دلم می خواست باشه!
ولی بازهم با تمام این ها :
" من به طرز باشکوهی به ستایش زندگی ایستاده ام!"

سیستم پیچیده

توی سرم یه ساعت پاندول دار داره کار می کنه،
اما تفاوتش با تمام ساعت های پاندولی در اینه که پاندولش دوره تناوب نداره...
کاملا آشوب ناک به حرکت خودش ادامه می ده....
همه چی خیلی قروقاطی...

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

These days


این روزا بدجوری دلم یه مامان می خواد که تو بغلش این قدر گریه کنم تا خوابم ببره...

۱۳۸۷ آبان ۲۳, پنجشنبه

هم دلی، هم زبانی، هم دردی

هم دلی از هم زبانی خوش تر است!

پراکنده از تمام غرهایی که توی ذهنم می چرخند. بعدِ حرف هایی که زیر بارون با یه دوستِ ساده زدم. کاش می تونستم بگم بهش که هدفم این نیست که به من راه حل ارائه بده یا...

فرو ریختن مرزهای ارتباطی چنان ما را به هم ریخته که با وجود توانمندی های مختلف در رویارویی با مسائل و مشکلات، احساس نیاز به حمایت و پشتیبانی داریم تا حس اعتماد متقابل را در ما تقویت کند.
هم دلی یعنی خود را به جای طرف مقابل گذاشتن و از موضع و منظر او به مسئله نگاه کردن.
همدلی به معنی هم عقیده یا تایید نظر دیگران نیست، بلکه درک شرایط و احساس دستگیری است.
سخنان طرف مقابل را آن چنان گوش دهیم که او اطمینان حاصل کند که سعی داریم تا مانند او به مسائل نگاه کنیم. هم چنین کوچک نشمردن مشکلات طرف مقابل، سرزنش نکردن، قضاوت نکردن، تحقیر نکردن، نصیحت نکردن و ... که عمل به عکس این موارد هم دلی را از بین می برد.
راه حل ارائه ندهیم. چون نیاز طرف مقابل این است که مشکل و ناراحتی خود را با کسی در میان بگذارد و از جانب او درک شود. همین!
هم دلی دلسوزی و ترحم نیست!
با خوب گوش دادن و درک احساس طرف مقابل حس ارزشمندی و احترام را در او تقویت کنیم.
هم دردی با هم دلی خیلی فرق داره!
هم دردی بیشتر معنای دلسوزی و گاهی ترحم در خود دارد در حالی که همدلی خالی از ترحم است!
وقتی با کسی هم دل باشید یعنی از ته وجود می فهمید که او چه می گوید.
هم دردی مقامی دارد و هم دلی هم مقامی! باید به خوبی میان این ها فرق نهاد! همان طور که در انگلیسی داریم:
هم دردی sympathy
هم دلی empathy

۱۳۸۷ آبان ۲۱, سه‌شنبه

زیر بارون

دی روز بعد از ظهر از میدون فردوسی تا چهارراه استانبول و از چهارراه استانبول تا سید خندان پیاده رفتیم !!!
الان حتی نمی تونم راه برم....
کسی دو تا پا نداره به من قرض بده کلی کار توی این شهر دارم!!

۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه

نوش دارو

نمی دانم چرا این قدر این آهنگ shape of my heart رو دوست دارم*

اگه نباشه گاهی فکر می کنم خواهم مرد،مخصوصا وقتی که می گه:
But that's not the shape of my heart
That's not the shape of my heart
و حتی این جاش که می گه:
And if I told you that I loved you
You'd maybe think there's something wrong
I'm not a man of too many faces
The mask I wear is one
Those who speak know nothing
And find out to their cost
Like those who curse their luck in too many places
And those who smile are lost
* اونی که sting خونده!

دنیا

خسته ام!
خسته...
خسته تر از خسته....

۱۳۸۷ آبان ۶, دوشنبه

دلتنگی

داری صورتتو که تازه از خواب پا شدی می شوری که صدای زنگ خونه خواب رو زودتر از سرت می پرونه،
- یعنی بابا این قدر زود برگشته؟! نه اون که قرار بود امشب دیر بیاد!
درو باز می کنی و پسر هشت ساله ی خاله رو می بینی که کوله بغل، روپوش مدرسه به تن پشت در واستاده... با یه نگاه به نفس نفساش می فهمی که از پله ها اومده نه با آسانسور!
- اِ سلام... چی شده؟! از این وری؟! مامانت کجاست؟!!
- سَلا...سَلام... مامانم؟ ... خونمون!
- تو؟ اینجا؟
- داشتم می رفتم خونمون یه هویی اشتباهی اومدم اینجا!(با همون خنده ای که مخصوص وقتیه که دروغ می گه!)
چشماش پر از شیطنت و مملو ازمهربونی و دلتنگیه...
فکر می کردی دلتنگی مخصوص آدم بزرگاست... بچه ها زود یادشون می ره... حداقل وقتی مامان و باباشون که باشن زود یادشون می ره...
تو هم چشمات پر می شن از...
تلفن رو بر می داری و از خاله با تمام تلاشش برای بی تفاوتی در اوج شور و هیجان اجازه ی پسرش رو می گیری... بعد مثل یه بچه ی شیطون می ری و می شی هم بازی پسر هشت ساله ی خاله و بعدم مشقاش رو که نوشت، دیکته شم که گفتی حاضر می شی و باهاش میری خونشون. دم در یه سلام می کنی و با 2تا کتاب داستانی که براش خریدی می فرستیش تو...
و وقتی هم که خاله بهش می گه نباید این کارومی کرده تو بلند تاکید میکنی که :
- خیلی هم کار خوبی کردی. مامانت تعارف می کنه... بازم از این کارا بکن!
تمام راه برگشت به اون فکر می کنی که تو راه رفت سه بار پشت هم می گه:
"امشب خیلی حال دادا..."
دلم لک زده برای معصومیت از دست رفته ام!
پ.ن 1:
چند وقتیه که با خاله سر سنگینیم، به خاطر همون که گفتم. کسی به روی خودش نمی آوورد که چه اتفاقی افتاده هر کس سرش به کار خودش بود با یه تفاوت: رفت و آمد ها کمتر شده!
دیروزم اونا یه عالمه مهمون داشتن برای ناهار و همه ی اون مهمون ها اومدن خونه ی ما برای شام به جز خاله (بچه هاش اومده بودن). خاله هم آخر شب یه سر کوچیک زد و بچه ها رو برد! هنوزم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده ...
پ.ن.2:
وسطای مشقش خاله پسر بزرگش رو فرستاد دنبالش، اون با داداشش نرفت! گفت که بفرستش بره خودت که ببریم مجبور می شی بیای چند دقیقه هم بشینی!
پ.ن3:
فاصله ی خونه ما تا خونه اونا فقط 5 تا آپارتمان توی یه شهرکِ!

۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه

تجربه

سخت ترین لحظه تو زندگی ی آدم:

وقتی می فهمی برای کسی که تمام زندگیته فقط یه تجربه ای!

۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه

بودن یا ماندن

سخن از بودن‌نيست،
سخن از ماندن‌نيست،
سخن از عمق‌غم است
وپريشاني يک‌دل كه در اندوه غريبانه‌ي خويش بي‌صدا مي‌شکند
‌وغباري‌که در اندوه زمان جاري‌است ...
سخن از تلخي يک ناپيداست ...

۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه

پنگوئن ها

پنگوئن ها وقتی تخم می ذارن اوایل زمستونه... پنگوئن های نر مسئول حفاظت و گرم نگه داشتن تخم ها برای 6ماه زمستون زیر معده هاشون هستند(لای پاشون).
و تو این 6ماه پنگوئن های ماده می رن و یه عالمه ماهی می خورن تا بعدا بچه هاشون رو سیر کنن!
زمستون که تمام می شه، بعضی از پنگوئن های ماده در طول سفر می میرن، بعضی پنگوئن های نر از تخم هاشون خوب مواظبت نمی کنن و بعضی از تخم ها از بین می رن...
پنگوئن های ماده زنده که بر می گردن اگه بچه شون زنده به دنیا اومده باشه از شوهرشون تحویلشون می گیرن و تا چند ماهی از ماهی های توی دلشون تغذیه شون می کنن. بعضی بچه پنگوئن ها مادری ندارن که بهشون غذا بده، می رن التماس مادرایی رو می کنن که به بچه هاشون غذا می دن و اونا هم به اونا محل نمی ذارن...
بعضی مادرا که بچه شون مرده همینکه یه بچه پنگوئن یتیم رو می بینن می دوند دنبالش و بهش التماس می کنن بچه شون شه... غالبا چند مادر به دنبال یک کودکند و کودک که ترسیده فرار می کنه و گاهی این نیاز مادر به تغذیه ی کودک این قدر بالا می ره که طی رقابت مادرا برای تصاحب کودک، بچه پنگوئن زیر دست و پا لگدمال می شه و می میره ...

به نظرتون ما آدما هم همین شکلی نیستیم؟!

۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

حسودی

من نمی خواستم حسودیم بشه ولی شد دیگه، دست خودم نبود که....

زحمت زندگی

من اگه این جوری زندگی می کنم به خاطر اینه که : حالا نوبت منه که به آدما محبت کنم چرا که بدون مهر و محبت زندگی به زحمتش نمی ارزه!

کان لم یکن

به من می گوید: اگه به حرفایی که زدم فکر کنی خیلی خنگی! (خنگ تکه کلام همیشگی اوست.)
به حرفای مترو کمترین مقدار ممکنم فکر نکن...هروقتم خواستی اس ام اس بدی اگه ندی.........

چگونه بگویم برایت که فکر نکردن سخت ترین کاری است که از من می خواهی!
سخت تر از اینکه فکر کنم کلا نبودم و نبودی، به قول آموزش "کان لم یکن" ... برای من فکر کردن به اینکه ما از نظر هردومون کان لم یکن تلقی بشیم راحت تر از فکرنکردن به حرفات و جدیت نگاهت وقتی اون حرفا رو می زدیه!
اصلا اگه نمی خواستی بهشون فکر کنم چرا زدیشون ؟! تو خیلی حرف برای گفتن داشتی و داری... پس لزومی نداشت همین طوری اون حرفا رو بزنی!
اصلا حالا که زدی چرا دیگه راجع بهش حرف می زنی اگه می خوای بهشون فکر نکنم؟
اصلا حالا که گفتی چرا می خوای که فکر نکنم...؟
قبول!
حتی بهشون فکرم نمی کنم، فقط عمل می کنم!!

۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه

Lead me to some peaceful land

Take my life
Time has been twisting the knife
I don't recognize people I care for
Take my dreams
Chldish and weak at the seams
Please don't analyse, please just be there for me

The things that I know nobody told me
The seeds that are sown they still control me

There's a liar in my head
There's a thief upon my bed
And the strangest thing is I cannot get my eyes open

Take my hand
Lead me to some peaceful land
That I cannot find inside my head
Wake me with your love
It's all I need
But in all this time still no one said

If I had not asked would you have told me
If you call this love why don't you hold me

Give me something I can hold
Give me something to believe in
I am frightened for my soul,
please, pleaseMake love to me,
send love through me,
heal me with your crime
Tha only one who ever new me,
we've waisted so much time
So much time

۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه


دی شب این شکلی بودم!

۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه

کودکی

یه بار سر کلاس اجتهادی نشسته بودیم صدای گریه ی یه بچه می اومد ما اینا دو نوشتیم:
- صدای گریه ی کودکی به گوش می رسد! گریان!
· اعتراض او به چیست؟
تحمل چنین اعتراضی را نیز نداریم، در را محکم می بندیم!
اعتراض ما به چیست؟
- مگر در این سرای نفرین شده کودکی گام می نهد؟!
اینجا نفرین شده است چون کودک و کودکی در آن راه ندارد!
در این جا حضور کودک جایز نیست! این سرا نفرین شده است!
· اینجا همه بیمارند، یک بیماری واگیردار
- او می گرید چرا که هنوز نفرین نشده است ولی قادر است سنگینی دست های سیاه نفرین را بر روح پاکش حس کند!
· او هنوز فقط حقیقت را می فهمد.
- و ما دیگر تحمل شنیدن هیچ اعتراض حقیقی را نداریم
چرا که چشمان، گوشان و ... ما در پی یافتن تاریکی این نفرین می دوند!!!!!
چرا می دوند؟! در جستجوی نورند در اعماق تاریکی! حال آن که....
· بیچاره ها فکر می کنن اگه تاریکی رو پیدا کنن از توی تاریکی می تونن راه نور رو بهتر بفهمن! خبر نداره وقتی به اعماق تاریکی برسه حتی اگه نورو هم ببینه دیگه خیلی دیره....
یا پیر شده یا زیادی به ته دره رسیده و دیگه نمی تونه بالا بیاد...
مگه این که....
یکی دستش رو بگیره ...

تو

کاش می فهمیدم چرا هر چی عاشق تر می شی بیشتر آزارم می دی؟
یه روز بارون
یه روز آفتاب
یه روز با من
یه روز بی من
یه روز بغل بغل آغوش
یه روز ستاره ای خاموش
...

۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه

بابا

یادمه کوچیک که بودم یه بابا بود و یه دنیا.
هنوزم یه بابا هست و یه دنیا، یه دنیا حرف نگفته، مشت نزده .... بی خودی نیست خیلی از دخترها از پسرهای شیربرنج خوششون نمی آد....
بابایی من هنوزم یه بابا می خوام و همون دنیای کودکی!!

از ماست که بر ماست.

دی شب به من می گه:
" گاهی خیلی عصبی و دلگیر می شم، در اون لحظه دلم می خواد اگه حتی حق با منم نباشه طرف مقابل بگه اشتباه از اون بوده. بعد دیگه آروم می شم!
انتظار زیادیه؟! "
من:
خوب نه زیاد! می شه این کارو کرد، زیاد سخت نیست یه کم گذشت می خواد.

اگه می دونستم این قدر سخته هرگز هرگز هم چین حرفی نمی زدم!!!!
یا حتی اگه میدونستم می خواد با من این کارو بکنه...!

۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه

گل قالی

اگه آدما فقط گاهی از کناره های قالی قدم می زدن فقط وسط قالی نمی پوسید!