۱۳۸۷ آبان ۶, دوشنبه

دلتنگی

داری صورتتو که تازه از خواب پا شدی می شوری که صدای زنگ خونه خواب رو زودتر از سرت می پرونه،
- یعنی بابا این قدر زود برگشته؟! نه اون که قرار بود امشب دیر بیاد!
درو باز می کنی و پسر هشت ساله ی خاله رو می بینی که کوله بغل، روپوش مدرسه به تن پشت در واستاده... با یه نگاه به نفس نفساش می فهمی که از پله ها اومده نه با آسانسور!
- اِ سلام... چی شده؟! از این وری؟! مامانت کجاست؟!!
- سَلا...سَلام... مامانم؟ ... خونمون!
- تو؟ اینجا؟
- داشتم می رفتم خونمون یه هویی اشتباهی اومدم اینجا!(با همون خنده ای که مخصوص وقتیه که دروغ می گه!)
چشماش پر از شیطنت و مملو ازمهربونی و دلتنگیه...
فکر می کردی دلتنگی مخصوص آدم بزرگاست... بچه ها زود یادشون می ره... حداقل وقتی مامان و باباشون که باشن زود یادشون می ره...
تو هم چشمات پر می شن از...
تلفن رو بر می داری و از خاله با تمام تلاشش برای بی تفاوتی در اوج شور و هیجان اجازه ی پسرش رو می گیری... بعد مثل یه بچه ی شیطون می ری و می شی هم بازی پسر هشت ساله ی خاله و بعدم مشقاش رو که نوشت، دیکته شم که گفتی حاضر می شی و باهاش میری خونشون. دم در یه سلام می کنی و با 2تا کتاب داستانی که براش خریدی می فرستیش تو...
و وقتی هم که خاله بهش می گه نباید این کارومی کرده تو بلند تاکید میکنی که :
- خیلی هم کار خوبی کردی. مامانت تعارف می کنه... بازم از این کارا بکن!
تمام راه برگشت به اون فکر می کنی که تو راه رفت سه بار پشت هم می گه:
"امشب خیلی حال دادا..."
دلم لک زده برای معصومیت از دست رفته ام!
پ.ن 1:
چند وقتیه که با خاله سر سنگینیم، به خاطر همون که گفتم. کسی به روی خودش نمی آوورد که چه اتفاقی افتاده هر کس سرش به کار خودش بود با یه تفاوت: رفت و آمد ها کمتر شده!
دیروزم اونا یه عالمه مهمون داشتن برای ناهار و همه ی اون مهمون ها اومدن خونه ی ما برای شام به جز خاله (بچه هاش اومده بودن). خاله هم آخر شب یه سر کوچیک زد و بچه ها رو برد! هنوزم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده ...
پ.ن.2:
وسطای مشقش خاله پسر بزرگش رو فرستاد دنبالش، اون با داداشش نرفت! گفت که بفرستش بره خودت که ببریم مجبور می شی بیای چند دقیقه هم بشینی!
پ.ن3:
فاصله ی خونه ما تا خونه اونا فقط 5 تا آپارتمان توی یه شهرکِ!

۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه

تجربه

سخت ترین لحظه تو زندگی ی آدم:

وقتی می فهمی برای کسی که تمام زندگیته فقط یه تجربه ای!

۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه

بودن یا ماندن

سخن از بودن‌نيست،
سخن از ماندن‌نيست،
سخن از عمق‌غم است
وپريشاني يک‌دل كه در اندوه غريبانه‌ي خويش بي‌صدا مي‌شکند
‌وغباري‌که در اندوه زمان جاري‌است ...
سخن از تلخي يک ناپيداست ...

۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه

پنگوئن ها

پنگوئن ها وقتی تخم می ذارن اوایل زمستونه... پنگوئن های نر مسئول حفاظت و گرم نگه داشتن تخم ها برای 6ماه زمستون زیر معده هاشون هستند(لای پاشون).
و تو این 6ماه پنگوئن های ماده می رن و یه عالمه ماهی می خورن تا بعدا بچه هاشون رو سیر کنن!
زمستون که تمام می شه، بعضی از پنگوئن های ماده در طول سفر می میرن، بعضی پنگوئن های نر از تخم هاشون خوب مواظبت نمی کنن و بعضی از تخم ها از بین می رن...
پنگوئن های ماده زنده که بر می گردن اگه بچه شون زنده به دنیا اومده باشه از شوهرشون تحویلشون می گیرن و تا چند ماهی از ماهی های توی دلشون تغذیه شون می کنن. بعضی بچه پنگوئن ها مادری ندارن که بهشون غذا بده، می رن التماس مادرایی رو می کنن که به بچه هاشون غذا می دن و اونا هم به اونا محل نمی ذارن...
بعضی مادرا که بچه شون مرده همینکه یه بچه پنگوئن یتیم رو می بینن می دوند دنبالش و بهش التماس می کنن بچه شون شه... غالبا چند مادر به دنبال یک کودکند و کودک که ترسیده فرار می کنه و گاهی این نیاز مادر به تغذیه ی کودک این قدر بالا می ره که طی رقابت مادرا برای تصاحب کودک، بچه پنگوئن زیر دست و پا لگدمال می شه و می میره ...

به نظرتون ما آدما هم همین شکلی نیستیم؟!

۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

حسودی

من نمی خواستم حسودیم بشه ولی شد دیگه، دست خودم نبود که....

زحمت زندگی

من اگه این جوری زندگی می کنم به خاطر اینه که : حالا نوبت منه که به آدما محبت کنم چرا که بدون مهر و محبت زندگی به زحمتش نمی ارزه!

کان لم یکن

به من می گوید: اگه به حرفایی که زدم فکر کنی خیلی خنگی! (خنگ تکه کلام همیشگی اوست.)
به حرفای مترو کمترین مقدار ممکنم فکر نکن...هروقتم خواستی اس ام اس بدی اگه ندی.........

چگونه بگویم برایت که فکر نکردن سخت ترین کاری است که از من می خواهی!
سخت تر از اینکه فکر کنم کلا نبودم و نبودی، به قول آموزش "کان لم یکن" ... برای من فکر کردن به اینکه ما از نظر هردومون کان لم یکن تلقی بشیم راحت تر از فکرنکردن به حرفات و جدیت نگاهت وقتی اون حرفا رو می زدیه!
اصلا اگه نمی خواستی بهشون فکر کنم چرا زدیشون ؟! تو خیلی حرف برای گفتن داشتی و داری... پس لزومی نداشت همین طوری اون حرفا رو بزنی!
اصلا حالا که زدی چرا دیگه راجع بهش حرف می زنی اگه می خوای بهشون فکر نکنم؟
اصلا حالا که گفتی چرا می خوای که فکر نکنم...؟
قبول!
حتی بهشون فکرم نمی کنم، فقط عمل می کنم!!

۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه

Lead me to some peaceful land

Take my life
Time has been twisting the knife
I don't recognize people I care for
Take my dreams
Chldish and weak at the seams
Please don't analyse, please just be there for me

The things that I know nobody told me
The seeds that are sown they still control me

There's a liar in my head
There's a thief upon my bed
And the strangest thing is I cannot get my eyes open

Take my hand
Lead me to some peaceful land
That I cannot find inside my head
Wake me with your love
It's all I need
But in all this time still no one said

If I had not asked would you have told me
If you call this love why don't you hold me

Give me something I can hold
Give me something to believe in
I am frightened for my soul,
please, pleaseMake love to me,
send love through me,
heal me with your crime
Tha only one who ever new me,
we've waisted so much time
So much time

۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه


دی شب این شکلی بودم!

۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه

کودکی

یه بار سر کلاس اجتهادی نشسته بودیم صدای گریه ی یه بچه می اومد ما اینا دو نوشتیم:
- صدای گریه ی کودکی به گوش می رسد! گریان!
· اعتراض او به چیست؟
تحمل چنین اعتراضی را نیز نداریم، در را محکم می بندیم!
اعتراض ما به چیست؟
- مگر در این سرای نفرین شده کودکی گام می نهد؟!
اینجا نفرین شده است چون کودک و کودکی در آن راه ندارد!
در این جا حضور کودک جایز نیست! این سرا نفرین شده است!
· اینجا همه بیمارند، یک بیماری واگیردار
- او می گرید چرا که هنوز نفرین نشده است ولی قادر است سنگینی دست های سیاه نفرین را بر روح پاکش حس کند!
· او هنوز فقط حقیقت را می فهمد.
- و ما دیگر تحمل شنیدن هیچ اعتراض حقیقی را نداریم
چرا که چشمان، گوشان و ... ما در پی یافتن تاریکی این نفرین می دوند!!!!!
چرا می دوند؟! در جستجوی نورند در اعماق تاریکی! حال آن که....
· بیچاره ها فکر می کنن اگه تاریکی رو پیدا کنن از توی تاریکی می تونن راه نور رو بهتر بفهمن! خبر نداره وقتی به اعماق تاریکی برسه حتی اگه نورو هم ببینه دیگه خیلی دیره....
یا پیر شده یا زیادی به ته دره رسیده و دیگه نمی تونه بالا بیاد...
مگه این که....
یکی دستش رو بگیره ...

تو

کاش می فهمیدم چرا هر چی عاشق تر می شی بیشتر آزارم می دی؟
یه روز بارون
یه روز آفتاب
یه روز با من
یه روز بی من
یه روز بغل بغل آغوش
یه روز ستاره ای خاموش
...

۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه

بابا

یادمه کوچیک که بودم یه بابا بود و یه دنیا.
هنوزم یه بابا هست و یه دنیا، یه دنیا حرف نگفته، مشت نزده .... بی خودی نیست خیلی از دخترها از پسرهای شیربرنج خوششون نمی آد....
بابایی من هنوزم یه بابا می خوام و همون دنیای کودکی!!

از ماست که بر ماست.

دی شب به من می گه:
" گاهی خیلی عصبی و دلگیر می شم، در اون لحظه دلم می خواد اگه حتی حق با منم نباشه طرف مقابل بگه اشتباه از اون بوده. بعد دیگه آروم می شم!
انتظار زیادیه؟! "
من:
خوب نه زیاد! می شه این کارو کرد، زیاد سخت نیست یه کم گذشت می خواد.

اگه می دونستم این قدر سخته هرگز هرگز هم چین حرفی نمی زدم!!!!
یا حتی اگه میدونستم می خواد با من این کارو بکنه...!