۱۳۸۸ دی ۶, یکشنبه

بازم بذار سر فرصت، چیزی که زیاده اسب!

عاشق نمی شینه داد و بیداد و گریه و ناراحتی عشقش رو نیگاه کنه، تا فرصت مناسبش پیش بیاد بره بش بگه دیوونه است که این کارا رو میکنه!
می ره کنارش آرومش می کنه با چشماش، بعد یادش میده که دیگه دیوونه نشه!

به اسب رم کرده نمی گن:"هوی یابو! واستا! صدایی که شنیدی صدای اسلحه نبوده، بادکنک بوده!" رامش می کنن سوارش که شدن بهش می گن که دفعه بعد رم نکنه!

اسب رم کرده رو به موقع رام نکنی، بذاری کارات تمام بشه، سرت خلوت بشه بری که رامش کنی... صدتا کوه و دشتم بچرخی پیداش نمی کنی، پیداشم بکنی تو بغل یکی دیگه رام شده!

فرق اون یکی با این یکی!

مداح و روضه خونِ شب عاشورای اون یکی خدابیامرز مرحوم " کوثری"ِ ، مداح و روضه خون و حسین شناس این یکی، از خدا بی خبری چون"سعید حدادیان"ِ!
اون یکی وقتی روضه شروع می شد، سرشو می نداخت پایین، شور که می گرفت اشکاش پایین نیومده یه دستمال به پهنای صورتش همه صورتشو می پوشوند و مردم فقط تکون تکون شونه هاش رو می دیدن، این یکی ...

خدا از سر تقصیرات من بگذره!

ولایت پذیری؟! یا آزادگی!

از کی پیام عاشورا شده ولایت پذیری حکومت؟
از وقتی یزید امام حسین(ع) رو تو کربلا کشت که با خلیفه بیعت نکرده؟
تا امسال درس عاشورا آزادگی بود و جمله معروف امام که :" اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید!" ... حالا شده :" هر کی ولایت خامنه ای رو قبول نداره سوسک می شه؟"

دست بردارید از عاشورا و تحریف دین مردم!
قرآنِ محمدی که حسین نواده اش بود عاقبت خوبی برای کسانی که در دین مکر می ورزند پیش بینی نکرده ها!
بترسید!

جماران 5 دی!

می ریزین تو جماران امام، مردم رو می زنید؟
18 تیر که حیدر حیدر گویان ریختین کوی دانشگاه چی عایدتون شد؟ خرداد 88؟ 27 آذرش؟
می زنید که فردا نیان؟
عاشورایی بشه فردا!!
بیاین بزنید فردا هم که معلوم شد یزیدی کیه!

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

1

این بخشی از نوشته های سمیه توحیدلوست. جالبن!

من بیانیه ها را می فهمم. می فهمم که جنبش را زندگی کنیم یعنی چه. اما شعار مرگ باد را نمی فهمم. فحش دادن و بی احترامی را نمی فهمم.من شعار مرگ بر شرقی ها، بدون در نظر گرفتن مصالح را نمی فهمم، همانطور که مرگ بادهای غربی و بدون در نظر گرفتن منافع را نمی فهمیدم. من خشونت در کلام و پرده دری را نمی فهمم، همانطور که کتک را و باتوم را و زندانی کردن را نمی فهمیدم. من توهین به دینداران و باورهای دینی را نمی فهمم، همانطور که اجبار در دین پذیری و ون های گشت ارشاد را نمی فهمیدم. من زیر پا گذاشتن عکس کسی را که بسیاری به او احترام می گذارند را نمی فهمم، همانطور که کفن پوشیدن و به خیابان ریختن علیه دیگری را نمی فهمیدم. من شایعه سازی و شعارسازی های برخی را نمی فهمم، همانطور که شایعه و شعارهای کیهانی و فارسی را نمی فهمیدم. من هدفی را که وسیله را توجیه می کند هیچگاه نخواهم فهمید. من زدن را بخاطر اینکه کتک زنی وجود دارد، هیچگاه نخواهم فهمید. من از دست رفتن اخلاق را بخاطر مقابله با بی اخلاقی هیچگاه نخواهم فهمید. من اگر ایستاده ام که با یک حرکت غلط مبارزه کنم و جلوی شیوع یک بی اخلاقی و انحراف و کجروی را بگیرم، حق ندارم با انحراف و بی اخلاقی شروع کنم.

پ.ن: اینا را برای تو اینجا گذاشتم که اون روز 13 آبان، خشمت رو می فهمیدم، احساست رو درک می کردم، اما خدا خدا می کردم که اون سنگی که تو دستت قایم کرده بودی، به کسی نخوره! D:

۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

اول آنکس که خریدار شدم تو بودی...*

اون روز رو یادته که خسته و عصبانی و داد دادی اومدم خونه ؟ یادم نیست چقدر طول کشید موندنم تو بغلت... واسه من یه دنیا بود اون بغل آروم و ساکت و گرم تو بدون هیچ حرفی! گذاشتی بی صدا، لای تار و پودِ بلوزِ نرمت هق هق کنم. گریه م که تموم شد، نفسم که بالا اومد، تازه دستت رو از روی سرم برداشتی، صورتمو بالا گرفتی، یه دست کشیدی رو صورتم آروم و پرسیدی: می خوای بگی چی شده قناری؟ باز جونِ کی رو بالا آوردی که به این روز افتادی؟

و من گفتم از این که چقدر اون روز دلم ریخته بود...

یادته که گفتی نمی میرم...و من چقدر آروم شدم اون روز و اون سال... یادته گفتی که یه چیزایی حق ندارن اما حقیقت دارن... یادته گفتی گاهی باید برای حقیقت های بی حق بدجور گریه کرد که نکردنش سرطانی می کنه ادمو؟

حالا من می خوام گریه کنم چرا نمی یای؟ کاری نمی خوام بکنی که : می خوام فقط، فقط یه ساعت بیای این جا بشینی، بعد دیشب بشه من از در بیام تو، بیام تو اتاقت، پشت قالیت بشینم سرمو بذارم روی پات، تو همینطور ببافی و من با ضرباهنگِ چاقوت که نخ ها رو می برن گریه هامو بکنم و تو هیچی نگی ... خواستی می تونی مثل اون روزا اگه گریه م طولانی شد، جای بافتن قالی، با نخ های رنگی رنگیت موهامو ببافی و بعد مثل همیشه، مثل همیشه، جمله ی همیشگیتو تکرار کنی که قناری صبر کن، زندگی مثل همین قالی می مونه تا تموم نشه هیچ کی نمی تونه ببینه زیباییشو، تنها چیزی که الان ازش می شه دید رنج و تاولِ این دستاس و گاهی هم صدای آوازِ من از این پشت...

بمون، جا نزن که قالی نصفه نیمه رو هیچ کس نمی خره...

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

عشق و مستی

هر که به جور رقیب، یا به جفای حبیب
عهد فراموش کند، مدعی بی وفاست!


... زندگی می شه کرد با این بیت!

شبی مجنون به لیلی گفت، که ای محبوب بی همتا
تو را عاشق شود پیدا، ولی مجنون نخواهد شد.

دربند

اوهوم.
این جوری می شه که گاهی یه چایی ساده خوردن، روی یه تختِ غیژ غیژی ساده تر، کنار صدای آبشارِ مصنوعی ترِ حاصل از ریختن آب از توی یه لوله روی سنگهای رودخونه ی بدونِ آبِ کثیفِ دربند، لذتش،کیفش، چسبش، بیش تر از همه ی مسافرت ها و رستوران ساحلی و تولد و سالگردایی می شه که روزها براشون فکر شده و برنامه ها براشون ریخته شده!

کافیه تو باشی! تویِ تو! با همه ی خودت و قلبت...
بی برنامه! درلحظه...
فقط برای من.

عادتِ دوست داشتن

یه جا خوندم از نادر ابراهیمی که می گفت: " مگذار که عشق به عادتِ دوست داشتن تبدیل شود!"
...
این روزها،:

عاشق کم است، سخنِ عاشقانه فراوان!
محبوبی در کار نیست، اما هزاران می بینی که به آسانی، از خوبترین محبوبان خویش و غیبتِ اونها، فریادکشان و مویه کنان سخن می رانند.
روزگاری ست- چه بد!
دیگر کلام عاشقانه دلیل عشق نیست و آواز عاشقانه خواندن دلیل عاشق بودن!!

جریان عادی زندگی و عشق

و نباید بگذاریم که عشق، هم چون کبوتری سفید، بلندپرواز، نقطه یی در آسمان، باشد.
اگر عشق را از جریان عادی زندگی جدا کنیم- از نانِ برشته ی داغ، چایِ خوش عطر، دستگیره های گلدار، تابلوهای نقاشی و ماهی تازه- عشق، همان تخیلاتِ باطلِ گذرا خواهد بود ،;، مستقل از پوست، درد، وام، کوچه ها و بچه ها.
رویایی کوتاه که آغازی دارد و انجامی ...
و ناگهان از جا پریدنی، و بطالت را احساس کردنی، و از دست رفتنی تاسف بار و یاد... و خادمِ درمانده ی گذشته ها، نه مسافرِ همیشه مسافر بودن.
ادامه بدهیم!

۱۳۸۸ تیر ۲۷, شنبه

می دونی چیه؟ حسم اینه که آدمای دور و برم، بسته به حال و روزشون، فقط بخشی از" من" رو دوست دارند و یا براش احترام قائل می شن یا بدتر فقط بخشی از من رو می بینن و به بقیه ش کاری ندارند، نمیخواهندش و یا حتی انکارش می کنن... می ترسم یه روز از همین روزا مجبور بشم "همه" ی خودم رو به حراج بذارم.

البته به نظرم این ناشی از یه بیماری "خودخواهانه" ای است که من دارم. اینکه نزدیکان و اطرافیان من بر اساس نیاز آنها شکل می گیرند، نه بر اساس نیاز خودم. با خودم می گم تو این روزای تلخ و شیرین و سبز و سیاهِ زندگیت وقتی نیازی به من نداری دیگه چه اصراریِ؟
نمی دونم!

دلسوزِ ایران اسلامی

هنوزم می گم: صد سال دیگه هم بگذره سیاست مدارتر و زیرک تر و شجاع تر از اکبر هاشمی رفسنجانی که دلسوز ایرانِ اسلامی باشه متولد نخواهد شد.
امروز من وقتی حرف می زد داشتم از هیجان خفه می شدم مخصوصا خطبه ی آخرش.
هزارتا خاتمی و موسوی دوست داشتنی دیگه هم بیان اگه تو نباشی این مملکت دو روزه به بن بستِ وحشتناکی خواهد رسید.

برگ زرین

جناب احمدی نژاد با معرفی رحیم مشایی به عنوان معاون اولشون و هم چنین جناب آقای خوشنام و پر افتخار و دوست داشتنی ثمره هاشمی و از همه جالب تر بذرپاش به عنوان معاون و رئیس سازمان ملی جوانان!! برگ زرین افتخار دیگری در دفتر اعمالشون ثبت کردند.

عدالت خواهی


گروه دانشجویان عدالتخواه که در مقابل سفارت آلمان به خاطر شهید شدن یک زن مسلمان تجمع کرده اند حتی یک بیانیه در محکومیت کشتار مسلمانان چین که بیش از 100 ها تن هستند صادر نکرده اند.
نمردیم و معنای عدالت خواهی رو فهمیدیم . البته از اینا بیش تر از این انتظار ندارم. اینا همون هایی اند که در مقابل حرف های حمایتی رحیم مشایی از اسرائیل هم واکنشی نشان نداده اند و فقط خواستار محکومیت میر حسین موسوی هستند.
تازگی ها عدالت تعریف خاصی پیدا کرده : اون چیزی که دولت نهم با اون موافقه... کشتن مسلمون وقتی بده که دولت نهم حکم بده. فرق می کنه چینی ها این کار رو بکنن یا یه آلمانی نژاد پرست.
معیار عدالت و عدالت خواهی این دانشجویان بر اساس سیاست های دولت نهم اندازه گیری می شود.
ننگ بر شما دانشجویان که عقل و منطق و شرع و عدالتتون رو به احتمال حمایت چین در گروه 5 + 1 از ایران فروخته اید.

توپولوفِ روسی

هواپیمایی سقوط می کند و قریب به 160 نفر می میرند. با گناه و بی گناه. اولین بار نیست که در توپولوف های روسی این اتفاق می افتد. باز هم ما دست روسیه را محکم می فشاریم، رئیس جمهور مورد علاقه رهبر، در اولین روز پس از انتصابش به این پست به مسکو پناه می برد، قلبِ روسیه با تمام تمایلاتِ کمونیستی پنهانش... روسیه تنها کشوری است که از چالش های هسته ای ایران نفع می برد.
دارم به این فکر می کنم جدا آمریکا دشمن ماست یا روسیه؟
دارم به داستان پناهنده شدن محمد علی شاه قاجار به سفارت روسیه در 24 تیر 1288 فکر می کنم درست 100 سال پیش. یک قرن از اون موقع گذشته و ما هنوز ...
24 تیر 1288 شهر تهران پس از یک روز جنگ خیابانی به دست افراد مسلح بختیاری و گیلان افتاد و محمد علی شاه قاجار در پی تصرف تهران به دست نیروهای مخالف با خانواده خود به ساختمان تابستانی سفارت روسیه در زرگنده قلهک پناهنده شد و با تحصن در ساختمان سفارت پناهنده شدن به بیگانه را بر مذاکره با سران مخالف و پذیرفتن شرایط آنان ترجیح داد که در تاریخ به عنوان اقدامی شرم آور ثبت شده است.

۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

کیش و مات

دستام رو گرفتم بالا. خوب نیگاه کن. این یعنی تسلیم!

حالا با خیالِ راحت بشین اون بالا برا خودت یه نفس راحت بکش، تکیه بده به عرشِ کبریاییت و یه لبخند بزن که یعنی کیش و مات...

شکوفه

می دونی یه وقتایی لبریزی از خوندن، نوشتن، گفتن! وقتایی که پناه می بری به خوندن، نوشنتن، گفتن!
اما باید یواشکی آروم آروم تو دلت بخونی، بنویسی، بگی!
بس که این روزا روزای خوندن و نوشتن و گفتن نیستن!

بس که خرِ خودخواهِ انحصارنطلبِ، انحصارطلب شده است این منِ امروز!

بس که دلش برا اون وبلاگش تنگ شده...
بس که این فایلِ ورد تو کامپیوتر حجمش زیاد شده...
حالا عِب نداره، تو بشین هی پیش خودت بگو که من بی غیرتِ بی عاریه که نگو!
باشه.باشه!

انتظار

گاهی آدم یه شکلیش می شه که 24 ساعت براش مثلِ 24 قرن طول می کشه... ضربه ی دردناک ترش وقتیه که سرِ 24 ساعت بخوای به این فکر کنی که نکنه این 24 ساعتِ جدی جدی مثلا 24 روز بخواد طول بکشه؟

۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه

یه حرفایی هست که آدم باید حتما بزنه. نزدنش می کشه روح آدمو گاهی، گاهی هم نزدن این حرفا باعث می شه که آدم نتونه خوب فکر کنه... و خوب تو که بهتر از هر کسی می دونی فکر نکردن چه بلایی سر نفسِ بشریت و خود آدم می یاره!
خوب آدم باید یکی رو این جور موقع ها پیدا کنه که بره هی حرف بزنه حرف بزنه بدون این که بترسه یا حتی ذره ای سبک و سنگین کنه که چه جوری باید بگه که بعدش مجبور نباشه هی هی هر جمله ی قبلا گفته شو تیکه تیکه کنه و کالبد شکافی و برای هر کلمه ی ساده صد تا مترادف پیدا کنه و به همه زبون های دنیا حرف بزنه تا منظورش رو برسونه...
اوهوم، باید تو زندگی هر آدمی یه چند تایی از این آدما پیدا بشن، اگرنه تو باید قید هر چی از اون کارایی که نتیجه ی این حرف زدن و تخلیه شدن و فکر کردنه ست رو بزنی.
بعد نکته ی مهم این قصه اونجاست که، زدنِ این حرفا به کی، هیچ ربطِ مستقیمی به میزان و عمق دوستی و صمیمیت نداره... گاهی آدمه باید خیلی دوستت باشه گاهی نه!
بذار راحت بگم... آدمه باید بدجور محرم باشه. گاهی محرم آدم خیلی هم با آدم صمیمی نیست... محرم شدن یه جنس خاصی از دوستیه که قابل تعریف در قالب کلمات و یا یه چارچوب خاص نیست. تازه یه محرم در تمام موارد محرم آدم نیست که. یکی محرم داستان های عاشقانه ته. یکی محرم داستان های علمی و کاری، یکی محرم امور سیاسی و فرهنگیت... محرم بودن یه جورایی مثل دکتر بودنه....
اوهوم، این جوری می شه که اگه تنها محرمت خودت باشی توی روزایی که فکر می کنی داره کم کم یه محرم چدید برات پیدا می شه دوتا راه بیشتر برات نمی مونه: یا کلا بی خیال ورود آدم جدیده بشی یا با خود اون آدم جدیده درباره ی ترس ها و نگرانی ها و شک ها و عاشقانه ها و ناعاشقانه هات حرف بزنی که تهِ تهِ فاجعه است باور کن!
پ.ن: البته که آدمای خود محرم به صورت معجزه گونه و شکنجه گرانه ای معمولا از پس فاجعه ها هم بر می آن. اما آدم بدجوری سابیده می شه روحش تنهایی...

خدایِ بزرگ

الله اکبر!
این یه اصلِ. با همه ی تلاششون برای این که ثابت کنن الله ما، اکبر نیست. باور دارم که خدایِ من و تو بزرگتر از آنست که نشنود صدایِ فریاد فریادرسی را.

وَ قَد خَضَعتُ بالانابَهِ اِلیکَ، و عَنَوتُ بالاِستِکانَهِ لدیکَ
فَاِن طَرَدتَنی مِن بابِکَ فَبِمَن اَلُوذُ؟ و اِن رَدَدتَنی عَن جَنابِکَ فَبِمَن اَعوذُ؟

و همانا که با انابه به درگاهت سر فرود می آورم و با زاری و خاکساری قصر پیشگاهت می کنم پس اگر مرا از در خود برانی به چه کسی پناهنده گردم و اگر از آستانت دورم کنی به چه کسی پناه برم؟
الله اکبر.

اَلَم یَعلَم بِانَّ اللهَ یَرَی؟

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقبِ سر نگران
ما گذشتیم و گذشت و چه طوفان ها کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
دلِ چون آینه ی اهلِ صفا می شکند
که ز خود بی خبرند این ز خدا بی خبران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کین بود عاقبتِ کارِ جهانِ گذرا

هم من می دونم و هم تو که چه دروغ بزرگی دارم می گم به خودم که میگذارم و می گذرم... که اگه گذشته بودم و گذاشته بودمش، امروز دوباره دست بندِ سبزم را به دست نمی بستم.
هیجده تیرِ امسال را مثلِ سی خردادش و بیست و دوِ خردادش، هرگز فراموش نخواهم کرد....
خسته نباشید. خسته نشید.

من خوب می دونم و نمی دونم که تو چقدر می دونی که این بار قصه هه همون قصه ی همیشگیِ جهانِ گذرا نیست، که این بار بدجور خواهد ماند، با تمام تلاششان برای دهان به دهان نچرخیدنشان. می دونی؟ همون تاریخ سیاهِ بشر نوشته ای، که آدم بدا همه ی همیشه سعی داشتن به نفع خودشون بنویسنش و ردپای حقیقت رو پاک کنن، ثابت کرده که قصه هایی که بیش تر تلاش می شه زیرِ قالی قایم بمونن و فراموش بشن یه روزایی سر بیرون می زنن که گوشِ فلک رو کر می کنن با صداشون...
اَلَم یَعلَم بِانَّ اللهَ یَرَی؟
آیا ندانست که خدا او را می بیند؟

ظالم

جناب آقای چمران؟ مگر شما برادر همان دکترِ شهیدی نیستید که در مناجات های مکتوبش گفت:

"خدایا!
نگذار دروغ بگویم، زیرا دروغ ظلم کثیفی است.
هدایتم کن! زیرا می دانم که گمراهی چه بلای خطرناکی است.
محتاجم مکن که تهمت به کسی بزنم، زیرا تهمت، خیانت ظالمانه ای است.
ما را ببخش، به خاطر گناهانی که ما را احاطه کرده و خود از آن آگاهی نداریم."
شهید چمران.

حالا شما به چه شما محتاج شده اید؟ قدرت؟ منصب؟
نمی دانید که الملک یبقی مع الکفر و لایبقی مع الظلم؟

۱۳۸۸ تیر ۱۷, چهارشنبه

من آخه؟

سکانس اول:
خودم در نقشِ من، پدر در نقش پدر
امروز ظهر ساعت2 سر میز ناهار
من این قدر تند و با عجله می خورد که لقمه در گلو گیر کرده از دست پدر لیوان آب را نمی تواند بگیرد و پدر چون کودکی لیوان را به لب من نزدیک می کند، اول شیطنتی منی، و بوسه ای بر دست کم موی پدر بعد هم یه چشمک که دواش همین بود دلش بابایی می خواست بچه...
- حالا چته؟ چقدره هولی تو؟
- دیرم شده باید زود برم. ناراحت می شید من زودتر پاشم برم؟
- کجا سر ظهری؟
من در حال پوشیدن مانتو
- شهیدبهشتی. جلسه داریم با بچه ها
- آره جون خودت! روز تعطیلی مگه شما جلسه داشته باشین!
سر گم شده لای مقنعه
- می تونم ماشین رو ببرم؟
- اِ... یعنی ماشینم نداره مرتیکه بی خاصیت. من فکر کردم فقط عرضه ی جنگ با من نداره... نه نمی شه می خوام برم بیرون
- خدافظ بابای بداخلاقِ خیلی بدِ دخترِ گل اذیت کن.
سکانس دوم
فقط من در نقش خودم، پسرک گل فروش
پارک وی، سر چهارراه
- چنده این گلت؟
- 1000 تومن. بفرما
- نه اینو نمی خوام، اون یکی رو می خوام که تو اون جعبه هه گذاشتی کنار پیاده رو، اون بنفشه
- اون مالِ خودمه... بهش اسپری هم زدم که بو بده!
- من 5 تومن می خرمش
سکانس سوم:
شهیدبهشتی، دانشکده فیزیک، جلسه گردهمایی ، تقریبا ساعت 6.30
- آقا قرار بود 5 تمام بشه، من بابا دم در منتظرمن... علف سبز شد زیر پاشون
کسی توجه خاصی نمی کند(من همیشه عجله دارد کمی عادی است...)
بابا زنگ می زند می پرسد 5 دقیقه نشد، بگو کی تمام می شه اگه طول می کشه من برم پارکی جایی تا بیای...
- نه الان میام دیگه. شمام زیاد معطل شدین.
- می خوای بگو الان کدوم خیابونید بیام همونجا دنبالتون، بذار منم ببینمش خوب... مرگ یه بار شیون یه بار...
- اومدم بابا. دم در برسی منم رسیدم
من گل بنفش به دست در حال خدافظی با بچه ها
- اگه یکی باباش گوشی رو بی خدافظی قطع کنه یعنی خیلی بد؟
دوستی عزیز: اگه بابات باشه، حالا مگه بابا بود؟(همه پر از شیطنت می خندند، تو بخوان همه گفتند: برو... خودتی... دیگه ما که می دونیم با کی قرار داری....)
من: خندان، آرام.
سکانس چهارم
توی ماشین پیش بابا
- ا ِ ... برا من خریدین؟ به چه مناسبت؟
- به خاطر کیک دیروز که خیلی خوشمزه بود به خاطر اینکه یه کم نمک گیر شی شاید بیش تر تو خونه بند شی
- من که همش خونم
- اِ ... گلم که کادو گرفتی؟ این چه گلیه؟ از سر چهارراه خریده مرتیکه؟ نگفتی بهش دخترِ ما این جوری بار نیومده؟ گل فروشی رو برا چی گذاشتن پس؟

من: سکوت، لبخند، کمی فکر؟ یعنی جدی جدی خودم این گل رو خریدم؟
نکنه یکی دیگه خریده من یادم رفته؟
من دوباره: لبخند: بی خیال... عمرا کسِ دیگه ای جز خودت حاضر شده باشه گل به این خوشگلی رو از تو جعبه ی کهنه ی سر چهارراه پشت اون سطل آشغال بزرگ دیده باشه و خرید باشه...
من سه باره: می خندد به داستان های ذهن پدر و دوستانِ نزدیک... می گذارد داستان ببافند ... من عاشق داستان و رویا و قصه است...
پ.ن: در داستان هر عشقی عشقِ واقعی است و هر عاشقی عاشقِ حقیقی... در داستان می توان با یک شاخه گل دنیایی ساخت...

۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه

معجون درد

دو سه روزی باز به بیمارستان بازگشته بودی و امروز باز از آن برگشته ای... عزیزی به شدت سعی دارد که حال و هوای تو را در این رستاخیز رنج و درد جسمی و روحی و جغرافیایی و الخ بهبود بخشد... صبح به پارک رفته اید و دویده اید، درست در لحظه ی حساسِ پرواز به تخیل و سبکی، موبایل زنگ می خورد و دردی جانکاه آغاز می شود... صحبت از عشقی افلاطونی است که تو می دانی حرفی بیش نیست... خوشبختانه اعتبار تمام می شود... با عزیز زیر درخت تنومند دراز کشیده اید و ابرها را درسته درسته می بلعید که صدای جنگی نزدیک به قعر زمین می کوبدتان...
آغاز داستان:
مردی ست بسیار جوان با موهای تراشیده و صورتی خشن... تی شرتی به نسبت جذب خاکی رنگ و شلواری 6جیب آن هم خاکی رنگ... تمام صدایش ریخته در گلویش و بگویی نگویی اهل جنگ به نظر می رسد... با خود می گویی قلدری است از جنس همان ها که هزارانشان را می شناسی با مادر خویش هم لابد چنین می کند که با همه... از دنیا طلب کار، خودبزرگ-دان و بالیاقت بین و هیچ!
این نیز می گذرد تا شب... رفته اید بیرون، از همین محله ها که فقط مغازه از همه مدل دارد و کلی آدم که برای خرید آمده اند... سعی می کنی که ذوق کنی و می کنی، پیرهنی و شلواری برای پدر هدیه می خرید و یک سِت آفتر شِیو برای او و پیراهن مردانه ی آستین کوتاه شیک تری برای اویی دیگر... خسته از راه رفتن و خندیدن، به بستنی فروشی می رسید... "سه معجونِ مخصوص پالیزی و یک فالوده...". روی لبه ی باغچه ی روبروی مغازه منتظر می نشینی... او را می بینی با همان تی شرت و شلوار خاکی رنگ صبح ... اینبار لیوانی شیر نارگیل به دست و غمگین؟ نه، شرمگین؟ نه، در آرزوی مرگ و سر به زیر ... با ته نگاهی پر از این که، نترس لباست کثیف نمی شه به تو و سرشار از اینکه چرا همراهانت به ما اینگونه می نگرند، کودکش را در بهت و حیرت به سمت خود می کشد و تو بخوان انگار که گفت:" نترسید ما جای زیادی نمی خواهیم همین گوشه می نشینیم"... تو لبخند می زنی و با مهربانی می گویی: "راحت باش ما راحتیم" و تو بخوان انگار که گفتم "برای من تو هم مثل تمام آدم ها ی جلوی بستنی فروشی حق دار"... کودک را محکم تر به سمت خویش می کشد و آرام جوری که تو کمتر بشنوی، می گوید زودتر بخور بابایی... لطیف و آرام، غمگین، شرم سار از کودک خویش...
نگاه نمی کنی تا جایی که بتوانی... خدا خدا می کنی که قبل از آماده شدن سفارشت رفته باشند... کودک انگار قصد تمام کردن شیر را ندارد... هی می خندد و حرف می زند و پدر هی اصرار به خوردن می کند و خود حتی قطره ای نمی خورد... لیوان بزرگی است، نارگیل آن بسیار زیاد و کودک که روی پایش زخم تازه ای از سوختگی نیز دارد با دستان کثیف و کوچکش اشاره می کند که خیلی یخه... البته که می گوید اّخه!
پدر سعی می کند لبخند بزند و می گوید یکی دیگه بخوری تمام می شه باید بریم بابا!
تمام زحمات دکترهایت را به باد می دهی با این تفریح کردنت دختر... زیاد زنده نمی مونی بی خودی الافی!
خدا خدا کردنت به هیچ جا نمی رسد! درست، درست، همزمان با قلپ آخر شیرنارگیل کودک، معجون ها یکی یکی از راه می رسند... دورچین موز، پر از پسته و بادام هندی، تاجی از آناناس بر سر با نگینی بزرگ از خامه... با آن عصای بیسکوییتی مسخره ... قاشق اول، همراه با سریع بلند شدنِ پدر، پر از طعم تلخِ من چرا اینجام؟ قاشق دوم، نگاه کودک و پای فقط پنجه بر زمین گذاشته اش، احتمالا دردمند از زخم سوختگی... قاشق سوم کِشِش دستِ کودک و جا ماندن دمپایی زرد او روی آسفالت و قاشق چهارم ... دیگر نیستند غیب شدند انگار...
معجون لذیذ ترینِ خوردنیِ شیرینِ مورد علاقه ی توست... و این معجون، طعمِ زهرمار دارد رسما! مخصوصا اگر عزیزی ثانیه ای یکبار بپرسد: "تو که معجون دوست داشتی چرا این قدر با اکراه می خوری؟ می خوای یه چیز دیگه بگیرم؟"
و تو دوست داری هزار هزار صفحه سفید بنویسی، هزار هزار صفحه سکوت، هزار هزار خط اشکِ مدام،
هزار هزار بار :
فقر فقر فقر فقر فقر ...
هزار فریاد : امان از فقر...
فقرِ عشق، فقرِ عدالت، فقرِ عقل، فقرِ انسان، فقرِ دوست، فقرِ کلمه، فقرِ آرزو، فقرِ ثروت...
و کودک و کودک و کودک و کودک...

۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

بد دِل

دیدی بعضی آدما رو؟
از ترس اینکه کفاشی کفش های پاره شونو بدزده، یه لنگ یه لنگ کفشاشونو می برن کفاشی برا تعمیر؟

کِی و چگونه جنگیدن

- ابتدا مثل مرگ بی صدا بودند. مردم را می گویم. امروز را می گویم. بعد، صدایشان که برآمد، خیال کن که دماوندِ خاموش، به شوقِ آتش افشانی گرفتار شد. درست آن زمان که هیچ ماموری انتظار ندارد که عابری، نفسی، به جسارتی بکشد، یکپارچگیِ غوغایی کر کننده و هزار سویه، ماموران ستم را دیوانه می کند. نگاه کن! ما ملتِ خاموشِ خاموشِ توسری خور، هرگز این قدر پرخروش و یاغی نبوده ییم. ما ملت عاشق، چقدر خوب می دانیم که چگونه می توان، به ضرورت، صدا را - مثل نفرت- به سکوت تبدیل کرد، همانگونه که می دانیم چگونه می توان نانِ تازه را خشک کرد و نگه داشت، برای روز مبادا، و گوشت را قورمه کرد و نگه داشت، و ماهی را نمک سود و دود زده کرد و نگه داشت، و امید را مثل یک قرآن خطی بسیار کهنه، در پوششی از مخملِ سبز، در ته صندوقی قدیمی نگه داشت. ما ملت، چقدر خوب می دانیم که کِی باید به یک صدای برخاسته ی به ظاهر آرام، با میلیون ها صدای رسای خوف انگیز پاسخ بدهیم. یک ملتِ عاشق، مثل ملت ما، ملتی ست که به هنگام نعره کشیدن، به هنگام جنگیدن، چگونه نعره کشیدن و چگونه جنگیدن را خوب می داند.
یک ملت عاشق، مثل یک قطعه سنگِ عظیمِ حجیمِ غول آسا در دیواره ی کوهی رفیع، خاموش است و آرام و موقر... مگر در آن لحظه ی هراس انگیز که بخواهد، به قصد لِه کردن، از دیواره جدا شود.
نادر ابراهیمی – یک عاشقانه آرام

۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه

احتیاط کنید برادرها!

- احتیاط کنید برادر ها، احتیاط کنید! این نوع وظایف، معمولا، از نقطه ی خیر آغاز می شود، به شر شیطانی ختم. از آغازش بترسید تا به ختمش نرسید. از کناره بروید تا فرو نروید برادرها!
- تا جایی که بتوانیم همین کار را می کنیم خواهر!
- سازمان امنیت را مصدق بنیان نهاد، ماده ی پنجِ حکومت نظامی هم در دوره ی او تثبیت شد، و مصدق، یک آزادیخواه به تمام معنی بود. این تنها زمان بود که آن سازمان و ماده را به چیزی یکپارچه جهنمی تبدیل کرد و مردم را به قیام علیه ابلیس برانگیخت. حالا شما مردان جوان با ایمان، مراقب باشید در ساقط کردن حکومتی که به راستی مردمی ست- یا ما اینطور اعتقاد داریم- سهیم نشوید، برادرها!
این ها جملاتی از زبان همسر نادر ابراهیمی است که زمانی که برادران بسیجی برای بازخواست او از اینکه کتابهای کهنه ی سیاسی می فروخت در کتاب فروشی اش در کنار کتاب های مطهری آمده بودند بین او و برادران رد و بدل شده!
که در کتاب یک عاشقانه آرام نادر ابراهیمی آمده است...

۱۳۸۸ تیر ۳, چهارشنبه

Rain


I need a real rain these days!

۱۳۸۸ خرداد ۲۷, چهارشنبه

این روزها

سیستم اس ام اس هنوز بعد از یک هفته به طور کامل قطعِ... دیشب از حول و حوش ساعت 7 هم موبایل ها قطع بود تا ساعت 1 و 2 بامداد... چه آشوبی که نبود دیشب توی دلم... منتظر بودم تا صبح بشه بفهمم دوباره کجا افتادن به جون مردم که لازمه اش قطع موبایل ها برای این همه مدت بوده...
فکر می کنم دلایلی این چنینی برای کسانی که هنوز باور نکردن در چه موقعیت بحرانی ای این مملکت قرار داره کافی باشه...
به اخبار تلویزیون به هیچ وجه من الوجوه اعتماد نکنید!
کشته شدگان 25 خرداد هفت تن بوده اند، 4 شهروند عادی و سه تن هم بسیجیان خشمگین از راهپیمایی مسالمت آمیز، درگیری در ابتدا بین یک شهروند و یک بسیجی به صورت لفظی بوده که به ناگاه با خشم بسیجی همراه شده و از پشت بام مشرف به آزادی به مردم عادی تیراندازی می شود... یکی از چهار شهروند کشته شده فرزند یکی از کارمندان وزارت اطلاعات بوده است... صدا و سیما سعی در این دارد که این افراد را آشوب گرانی توصیف کند که وابسته به عوامل خارجی هستند... باور نکنید! اینها نیروهایی هستند که سالها در پایگاه های بسیج با خشم و کینه و نفرت تغذیه شده اند... همان هایی که به کوی دانشگاه تهران حمله می کنند و 5 نفر را اعم از دختر و پسر می کشند و چندین نفر دیگر را زخمی می کنند... همان ها که به خوابگاه دانشگاه های اصفهان و شیراز و مشهد حمله می برند .... اینها همان هایی هستند که اگر مص.با.ح.یز.دی یا ر.هب.ر حکم دهند ساکت می شوند و یا حتی می میرند!
هرچند وجود این به اصطلاح فرصت طلبان را نیز که از این آب گل آلود ماهی می گیرند را نیز نمی توان نادیده گرفت...

۱۳۸۸ خرداد ۱۸, دوشنبه

میر حسین

هیچی دیگه هم که نشه، تو حرفت رو زدی...
حتی اگه حریف همه ی قدرت رو در دست داشته باشه و تکذیبت کنه، حتی اگه باهوش و سیاست مدار در سخنوری و جو سازی و پرده دری و پرونده سازی باشه...
تو همه ی حرفت رو زدی، سند هم آوردی... بماند که بزرگترین سندت صداقت نهفته در برق چشمت بود...
و من از شادی فریاد کشیدم نه به خاطر تو، که به خاطر حرفی که زدی:" مردم این می آید جلوی شما دروغ می گوید! و امام صادق گفت: والله. والله. والله که مومن دروغ نمی گوید"

دولت دروغ گو

۱۳۸۸ خرداد ۱۷, یکشنبه

...

می دونی ؟ خدا ها حسود هستن آ اما دل بدجنسی ندارن...
حالا تو چرا این چند روز بدجنس به نظر می آی ؟

کابوس

یادته اون شب که از خواب پریدم رو؟ خواب دیده بودم یکی اومده و تمام برگهای گلدون شمعدونیمون رو کنده و توی باغچه کاشته و چه گریه ای کردم اون شب تنهایی... توی خواب از شدت گریه و ناتوانی این قدر زار زده بودم که نفسم بند اومده بود و شل و بی حرکت نشسته بودم گوشه ی حیاط و به پژمردن برگ های گلدونم توی باغچه خیره شده بودم... یادمه اون آدم توی خوابم که خیلی بد جنس بود در جواب اعتراض مامان که چی کار گلدونش داری؟، با قیافه ی حق به جانب و با کلمات زیبا برای مامان توضیح داد که هدفش از این کار این بوده، که من جای یه گلدون به تعداد برگ های اون گلدون، گلدون جدید داشته باشم و می گفت چند روز که به اینا آب بدی همشون گلدونای تر و تازه می شن... و من ناتوان بودم اون لحظه ... اتفاق افتاده بود، گلدون من پرپر شده بود، این بار در لفاف تولد دوباره و فقط من می دانستم که گلدونم مرده و حتی دیگه شاخه ای ازش نمونده که من بخوام قلمه بزنم و دوباره از نو زنده ش کنم... پس سکوت کرده بودم و آروم آروم گریه می کردم و در دل بیش از اینکه برای گلم ناراحت باشم ناراحت روزایی بودم که من از غصه لال شدم و اون آدم به اسم تولددوباره بقیه ی گلدونای شهر رو هم پرپر کنه...
و غصه ها که نخوردم اون شب وقتی تو بهم گفتی کاش اون شب تو هم توی خوابت موهاشو دونه دونه می کندی تا دلت خنک بشه ... گلدون من که دیگه برنمی گشت، می گشت؟
پ.ن:
نمی دونم چرا این چند روز و چند شب همش با دنبال کردن جریان انتخابات یاد این خواب وحشتناکم می افتم ... می ترسم که تعبیرش ...!
خدا نکنه!
جناب آقای کروبی جای انتقام گرفتن و دلتون کمی خنک شدن کاش از چند سیاست مدار علمی کمک می گرفتین و یه کم از وجهه ای که این آدم میون قشر تاثیرپذیر داشت کم می کردین نه اینکه اونو مظلوم تر جلوه بدین و مناظره رو همون جوری پیش ببرین که اون دلش می خواد!
آدمای روشن فکر که خودشون می دونن دنیا دست کیه لازم نبود بهشون ثابت کنید!

گل سرخ عاشقی

یه گلی دارم سرخ سرخ... سرخیش رو از کجا آورده که این جور این قلب رو به تپش می ندازه؟
بهترین، قشنگ ترین، خوش بوترین، عاشقانه ترین، مخملی ترین و تو ترین گلی که هدیه گرفتم. سرشارم از لذت و قنجی که نمی ره دلم هر بار که فرو می رم لای گلبرگاش، مثل گم شدن تو آغوشت مثل خزیدن بینیم زیر گردنت لای دکمه های پیرهنت! صدای تپش قلبت رو لابه لای گلبرگاش رکورد کرده همون لحظه که برام می ذاشتیش زیر سقف آسمون، به گوشم نزدیک تر از وقتاییه که سرم رو می ذارم روی سینه ات... نرم تر از تمام کلمات شاعرانه ای که تا حالا آروم و آهسته دم گوشم گفتی می لغزه و می ریزه تو وجودم و من پر شدم امشب از تو ... با این گل!
می خوام که جاودانه اش کنم. حس نابی که می ترسم از تکرار نشدن و شدنش که اگه نشه دلم چه تنگ که نمی شه واسش و اگه بشه هم که هیچ چیز اون اولین هم آغوشی، اولین بوسه، اولین نگاه، اولین لرزش و اولین آه نمی شه؟ ...
می ذارم توی گلدون اما می دونم که می میره این جور... محکم در آغوشم می گیرمش اما می ترسم که له بشه، بپوسه... چی کارش کنم ؟ که بمونه پیشم برای همیشه ... دلم نمی آد خشکش کنم بوش می پره... رنگش تیره تر از اونی می شه که الان هست... اما چاره ای ندارم باید نگه اش دارم، نگه ات دارم ... اما
من که برای نگه داشتن گلت ناگزیر به خشکوندنش هستم برای نگه داشتن خودت که تازه تر و خوشبوتر و نرم تر و سرخ تر از هر گلی هستی ناگزیر به چی هستم؟!

احمدی نژاد و کروبی؟

آقا این دکتر از کجا تغذیه می شه؟
در عین این که آدم کثیف و غیر اخلاقی و دروغگوی بزرگی است به نظرم چند سیاست مدار که تنها تخصصشان جنگ روانی است دور و بر خودش داره!
مدل جنگ روانی، پرونده سازی ش و این که کی و کجا ازشون استفاده کنه رو به نظرم یکی از کاخ سفید و یا حتی القائده براش می فرسته!
مدل خودزنیشم به مدل کارای طالبان می مونه جدا!
خدا رحم کنه بهمون اگه خودمون رحم نکنیم به خودمون...

۱۳۸۸ خرداد ۱۶, شنبه

حرمت

آه ... اگر این پرده برافتد من و تو دگر نمانیم ...
اگر چند بمانیم و بگوییم همانیم!


بزن آن پرده اگرچند تو را سیم از این ساز گسسته
بزن این زخمه اگرچند در این کاسه ی تنبور نماندست صدایی...

چشم من آن روز مبیناد که خاموش در این ساز تو بینم
نغمه ی توست بزن، آن چه که ما زنده بدانیم...



این انتخابات با همه ی انتخاباتای دیگه فرق می کنه. اگرم تا حالا خیلی فرقی نداشت از مناظره ی 13 خرداد به بعد دیگه جدا فرق داره.
اگر این آقای دکتر احمدی نژاد که کاری جز پرده دری بلد نیست رای بیاره چیزی از ما و ایران باقی نخواهد ماند...
بلند شید... هر کاری می تونید(جز پرده دری و نااخلاقی) بکنید که این مردک رو کله پا کنیم...
سخن از ماندن نیست
سخن از عمق غم است...

سفر

سفر یه جور شکایته به خندیدن دیگران!

۱۳۸۸ خرداد ۱۴, پنجشنبه

مناظره

حرف نمی زدم نه اینکه حرفی نیست...
خواستم نگم از انتخابات و ریاست جمهوری... حرف زیاده و همه هم حرف می زنن
منم که چند وقتیه حالم بده. بد بده ها ...
تو این هیر و ویر و جهنم هم داره می شه 22 خرداد
ببین چی کار کردی امشب که من سینه خیز اومدم پای این و یه انگشتی دارم می نویسم
هیچی ندارم برای گفتن که به نظرم این قدر فریاده که کر کرده هممون رو، تصمیم می گیرم که بلند شم برم بیرون از اتاق و بحث کنم ، می گم فردا که دانشگاه رفتم جلوی بوفه خفه خون نمی گیرم که بقیه حرف بزنن و من هیچی نگم ... می گم که از فردا ریدر رو دوباره فعال می کنم و هی شر می کنم با بقیه... می گم می رم تو ستاد و .... هزار تا حرف دیگه
این مردم باید بدونن دنیا چه خبره!
اما نه.... هیچ نمی کنم
هیچ نمی گم.... این فریاد بلندتر از اونه که نیازی به دستگاه پخش داشته باشه
می دونم که شاید خیلی ها نشنون.... منم بگم نمی شنون
این فریاد بلندتر از اونه که من و تو بخواهیم دادش بزنیم.
اگر نمی شنون نمی خوان!
و من این جا فقط اینو می گم که بماند همین!
اگر این مردک باز رئیس این ملت شود وای بر ما، وای بر منی که چهارسال دیگر زندگی ام خمیره ی کل آینده ام خواهد بود، وای بر منی که 8 سال به کم، به هیچ راضی شدم!
می خوام نقد کنم مناظره رو، وا می مونم که چی بگم ؟ مگه ابهامی هم برای روشن شدن وجود داره؟
جناب دکتر شما با دفاعیاتتون فقط ثابت کردید که نه حرفی برای گفتن دارید و نه برنامه و سیاست روشنی برای آینده ی حتی خودتان!
شما فقط ثابت کردید که یک ترسو هستید.... بسان کودکی که وقتی از او خواسته می شود برای دروغی که گفته عذر خواهی کند شروع به متهم و حتی رسوا کردن هم مهدکودکی هایش می کند!
شما از خود هیچ دفاعی نکردید چون جایی برای دفاع باقی نگذاشته بودید ... شما حتی سعی نکردید که خود را توجیه کنید... شما فقط کمی داد و بیداد کردید که ای وای حالا چرا به من گیر می دین این همه آدم گنده تر و مهم تر از من!
شما در این امتحان از نظر علمی مردود حساب می شوید و اگر از صندوق بیرون آمدید بدانید که مردم ما احمقانی بیش نبودند که شما با گریه و داد و بیداد و ننه من غریبم های ابلهانه فریبشان که نه دلخوششان کردید؟
خستمه!
پ.ن:
ما یه استادی داریم دانشکده فیزیک دانشگاه شریف که از قضا معاون آموزشی کنونی دانشکده است و زمانی معاون آموزشی کل دانشگاه بوده.
چند ماهیه هر بار که من از سر اجبار به اتاقش می رم باور کنید با همون حالت امشب احمدی نژاد در مقابل موسوی برای من سر تکون می ده که : " خانم فلانی من شما را دوست دارم و از سر دلسوزی به شما می گویم که به شما آمار غلط داده اند، شما عمرا فیزیک دوست ندارید... من نمی دانم چه کسی به شما این پرینت کارنامه را داده، من نمی دانم چه کسی اسم شما را پای این مقاله نوشته، من می دانم که شما حتی توانایی پاس کردن فیزیک 1 را هم ندارید چگونه نمره گرفته اید نمی دانم....." و بعد در نهایت خونسردی می گه :" نه! متاسفم شما توانایی فیزیک خواندن ندارید. و من برای شما هیچ نامه ای امضا نمی کنم!"
پ.ن2:
چرا آدما این قدر عین همن؟

۱۳۸۸ فروردین ۳, دوشنبه

اسفند

یکی از پیش نویس هام که بالاخره دلم اومد بذارمش!
طولانیه اما واقعییه!
راهنمایی که بودم، سال اول و دوم مدرسه ی" رشد" می رفتم (جنوب تهران) ... از بچه های مدرسه مون که با به وزارت رسیدن مظفر وقتی ما دوم بودیم منحل شد و به یک مدرسه ی ابتدایی دوشیفته، صبح دخترونه- عصر پسرونه تبدیل شد، فقط از دوتاشون خبر دارم! یکیشون همون "علیه حکیمی" رتبه 21 کنکور 82 بود که ترم دوم دانشگاه سکته مغزی کرد...
anyway ... معلم ادبیاتمون خانم صادقی همون سال اول بهمون گفت که باید هر ماه یک شعر از یه شاعر حفظ کنیم. ترجیحا شعری که گویای احوالمون در اون ماه باشه.... یادمه اسفند سال دوم دو روز مونده به اینکه مدرسه تعطیل بشه من این شعر "قیصر امین پور" رو که با کلی زحمت و با کمک مامان پیدا کرده بودم سر کلاس خوندم....
اون موقع خیلی از حرفاش رو نمی فهمیدم و شعر هم یادم رفته بود تا چند روز پیش که تصمیم داشتم خونه تکونی کنم حینِ گردگیری کتابام یهو یادم اومد ، نمی دونم همش رو یادم اومده یا نه!
بد جور حال و هوای این روزای منِ این شعر:

- آسمان را ...!
ناگهان آبی است!
(از قضا یک روز صبح زود می بینی)
دوست داری زود برخیزی
پیش از آنکه دیگران چشم خواب آلود خود را واکنند
پیش از آنکه در صف طولانی نان
باز هم غوغا کنند
در هوای پشت بام صبح
با نسیم نازک اسفند
دست و رویت را بشویی
حوله ی نم دار و نرم بامدادان را
روی هرم گونه هایت حس کنی
و سلامی سبز
توی حوض کوچک خانه
به ماهی ها بگویی
سفره ات را واکنی
تا دوباره فوج گنجشکان بازیگوش
بر سر صبحانه ات دعوا کنند


دوست داری بی محابا مهربان باشی
تازه می فهمی
مهربان بودن چه آسان است
با تمام چیزها از سنگ تا انسان

دوست داری راه رفتن زیر باران را
در خیابانهای بی پایان تنهایی

در اتاقی خلوت و کوچک
رفتن و برگشتن و گشتن
لای کاغذ پاره ها
نامه های بی سرانجام پس از عرض سلام ....
نامه های ساده ی باری اگر جویای حال و بال ما باشی ....
نامه های ساده ی بد نیستم اما ...

گپ زدن از هر دری،
با هر در و دیوار
بعد هم احوال پرسی
با دوچرخه
هر کتابی را به قصد فال واکردن
از کتاب حافظ شیراز
تا تقویم روی میز

سنگفرش کوچه ای باریک را از نو شمردن
در میان کوچه ای خلوت
روبه روی یک در آبی
پا به پا کردن
نامه ای با پاکت آبی
بر دم یک بادبادک بستن و آن را هوا کردن
یادگاری روی در و دیوار و درخت و سنگ
روی آجرهای خانه
خط نوشتن با ناخن
روی سیب و هندوانه

قفل صندوق قدیم عکس کودکی را باز کردن
ناگهان با کشف یک لحظه
از پس گرد و غبار سالهای دور
باز هم از کودکی آغاز کردن

روی تخت بی خیالی

فکر کردن ، فکر کردن
در میان چارچوب قاب باران خورده ی اسفند
خیرگی از دیدن یک اتفاق ساده در جاده
دیدن هر روزه ی یک عابر عادی
مثل یک یادآوری
در سراشیب فراموشی
مثل خاموشی
ناگهانی
مثل حس جاری رگبرگ های یک گل گمنام
در عبور روزهای آخر اسفند
حس سبزی، حس سبزینه!
مثل یک رفتار معمولی در آیینه!

عشق هم شاید
اتفاقی ساده و عادی است!

قیصر امین پور

۱۳۸۸ فروردین ۲, یکشنبه

اِم م م ...

دارم به پیش نویس هام نگاه می کنم همشون منتظر نهایت یک کلمه یا یک جمله اند تا تمام شوند... همون یک کلمه است لعنتی که گفتنش این قدر می ترسونتم!
دچار خودسانسوری بزرگی ام، مدتهاست!
دوست عزیزی نوشتن در این جا رو درمان اثر گذاری می دونست، باید زنگ بزنم بگم که نه! اینم فایده نداشت! تعداد پیش نویس هام از 20 تا بیش تر شده!
یه ترس بدی دارم از دوباره قصه نوشتن! قصه هایی که روزگاری بخش بزرگی از زندگیم بودن!
تازه ... یه اتفاق عجیب تر! تازگی ها از قصه شنیدن هم می ترسم.... همش حس می کنم الانه که منو بکشه تو تک تک سطراش... هی دستاش رو می بینم که داره یواش یواش از تو جیبش درشون می یاره یه جوری که مثلا من نفهمم بعد لابد می خواد آروم آروم، نرم نرم بیارتشون سمتِ من.... بعد یه هو بغلم کنه ببرتم وسطِ کلمه هاش....
خیلی می ترسم ....
تا شروع می کنه به گفته شدن- این قصه- من از ترسم هی پا به پا می کنم... مخاطب درونم که منو بهتر از خودم بلده، دلش می خواد هی بشنوه بشنوه... هی بسازه، ببافه برا خودش اما من خیلی ترسیدم! در می رم ... دستشو می گیرم کشون کشون می برمش با خودم!

حرف نمی زنم نه که حرفی نباشه برای گفتن، نه! حرف هایی هست برای نگفتن!

۱۳۸۷ اسفند ۳۰, جمعه

نوروز

امروز 30 ام اسفند 87 بود!

ساعت 3 و 13 دقیقه عصر ما با یه سفره هفت سین آبی به استقبال سال جدید رفتیم.... امسال ما کمترین تعداد آدم رو سر سفره داشتیم!
امیدوارم زمانی نرسه که من تنهایی سر سفره هفت سین بشینم! (این اولین آرزویی بود که امسال کردم!)
نوشتم که باشد همین !
وگرنه برای گفتنِ چنین روزهایی بسیار دارم و فرصت اندک.

۱۳۸۷ اسفند ۴, یکشنبه

شوق


تردید بر سر دو راهیها تمامی عمر ما را به سر گشتگی دچار ساخته
چه بگویمت ؟ چون بیندیشی هر انتخابی هولناک است!

من شوق را به تو خواهم آموخت!
وجودی هیجان انگیز. نه آرام و سر به زیر.
من در آرزوی هیچ آسایش دیگری جز آسایش خواب مرگ نیستم!
ای مزارع گسترده که در سپیدی سحر غوطه ورید، من شما را بسی دیده ام.
ای دریاچه های آبی، من در موجهایتان غوطه ها خورده ام، هر نوازش نسیمِ خندان مرا به تبسم واداشته و من از بازگو کردن آن برای تو خسته نمی شم!
شوق را به تو خواهم آموخت...


ای انتظار تا کی ادامه خواهی داشت ؟ و اگر به پایان برسی با چه می توان زیست؟
ای انتظار! فریاد می کشیدم: آخر انتظار چه ؟ چه؟
از انتظارها برایت سخن خواهم گفت !
دشت و هامون را از پس تابستان دیده ام که چگونه در انتظار به سر می برد، در انتظار اندکی باران!
آسمان را دیده ام که چگونه در انتظار سپیده دم می لرزد!
من در انتظار شما به سر می برم ،
ای رضایت خاطر ! من در جستجوی تو هستم، تو همچون سپیده دمان زیبایی!

how to speak love


و اینگونه بود که سخن آغاز کردند :
...
با سکوت ... سکوت!
اولین آوایی که به گوششان رسید صدای شکستن سکوت بود !
نمی دانم بعد از اون اولین صدا کدوم حرف بود که به همه چیز معنی می داد .. فقط مهم بود که منظورت چی باشه !
نمایش" داستان آن خرس پاندایی که دوست دختری در فرانکفورت داشت " را دیده ای یا نه ؟
اوج داستان این جوریه:
... یه آ بگو انگار می خوای بگی برام آب می آری ؟
- آ ؟
... یه آ بگو انگار می خوای بگی خوابت می آد !
- آ!
... یه آ بگو انگار می خوای بگی گرسنمه!
- آ !
... حالا یه آ بگو انگار می خوای بگی سلام .
- آ.
... حالا یه آ بگو انگار می خوای بگی دلت تنگ شده بود .
- آ .
... یه آ بگو انگار می خوای بگی .... هر چی می خوای!
- آ
... آ
- آ
... آ
- آ
...
...



شاید واسه اونا این آ نبود که همه چیز بود شاید ب بود شایدم پ یا حتی
اما ای کاش لب نداشتن برای حرف زدن نه مثل اون غلامحسین که لب نداشت برای خندیدن نه ...
شایدم اصلا مثل همون !
اما کاش حرف نمی زدن ... من از این دور می دیدم که داره چی می شه ...:
حرف نزن!
وقتی نمی تونی بگی نگو ! دِ نگو! نگو دیگه!
حرف زدن بلد نیستی حرف نزدن که بلدی .



کاش فقط چشماشونو داشتن !
و دیگر هیچ !
اون وقت دیگه من از ترس نمی لرزیدم ...
ترس از اتفاق افتادن تشدید ...
(یه بار نمی دونم سال هزار و چند همین پدیده ی تشدید یه پل خیلی بزرگ رو خراب کرده)
وای خدای من! اینا حرفاشون عین هم دیگه است!

۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه

عشق و اعتقاد


هیچ رفتی رفت حقیقی نیست و هیچ ماندی ماند ابدی

کم کمَک به یاد می آورد :" اعتقاد هم مثل عشق دردسرها دارد. شاید که جنس عشق و اعتقاد یکی باشد و ما نمی دانیم..."
پ.ن:
این قدر دوستش دارم این دو تا جمله رو که دو بار گذاشتمش!

کویر


" شامگاهان زائران زمین و آسمان خیره بر آن گسترده ی سیاه ستاره باران بی ترس از پهناوری خوف انگیز بیابان بر خاک گرم دراز می کشند. آرام آرام شکوه بی پایان آسمان کویری - که آسمانی ست بسیار نزدیک با ستارگانی گویی در دسترس - ایشان را به حالی غریب می کشاند و از آن حال به حالی دیگر تا احساس تدریجی محو تن... تارهایی از حس بدن
.... اینگاه چون خوابگردان بی خبر از خویش نرم بر می خیزد .... با آن صدای پردیسی که خداوند به او داده بود - شاید برای چنین شبی و چنین شب هایی.... شاید

صدا در سینه ی صبح بلورین از جنس غم بود و از جنس پروانه
از جنس باران .. شعر .. لبخند
از جنس مهر خالصانه ی انسان به صفای روح
از نجس گلاب ناب تازه مقطر

شب کویر سرشار از خداست.
اگر شبی نیمه شبی دل به کویر بسپاری و صدای راه رفتن خرامان ستارگان را بشنوی
و درخشش هزار خورشیدی آسمان کویر را ببینی
و کهکشان را
و جاده های شفاف قلب آسمان را
و شهاب های خط نورکشان را بیابی
و آن خاموشی سحرآمیز پر غوغا را بشنوی
و نفس باد نمکین کویری را مشک فشان ببویی
و جوان شدن دمادم عالم پیر را باور کنی
و سماع صوفیانه ی روح را احساس کنی
خواهی دانست که شب کویر سرشار از خداست و کویر گوشه ای از ملکوت "
نادر ابراهیمی

عشق و اعتقاد


هیچ رفتی رفت حقیقی نیست و هیچ ماندی ماند ابدی

کم کمک به یاد می آورد : اعتقاد هم مثل عشق دردسرها دارد. شاید که جنس عشق و اعتقاد یکی باشد و ما نمی دانیم...

آب نبات


لبخند تو
آب نباتی قرمز بود
با طعم چسبناک شادی
یعنی
هدیه ای کشدار و بی روبان

آب نباتت
به کوچکی لبخندی بود
اما
دهان جهان را شیرین کرد

لبخند آب نباتی
بزرگترین شیرینی ای شد
که جهان به خاطر سپرد
به خاطر زندگی

زندگی



زندگی یک آرزوی دور نیست
زندگی یک جستجوی کور نیست
زیستن در پیله پروانه چیست
زندگی کن! زندگی افسانه نیست
گوش کن! دریا صدایت می زند
هر چه ناپیدا صدایت می زند
جنگل خاموش می داند تو را
با صدایی سبز می خواند تو را
زیر باران آتشی در جان توست
قمری تنها پی دستان توست
در وجودت کوه و دریا هر دو سبز
آفرینش از تو پرگل از تو سبز
زیستن در پیله پروانه چیست
زندگی کن زندگی افسانه نیست
پیله ی پروانه از دنیا جداست
زندگی یک مقصد بی انتهاست
هیچ جایی انتهای راه نیست
این تمامش ماجرای زندگی است
گمشدن در خاکی قلب زمین
معنی آن: " رفتن و رفتن " همین!

۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه

گندمِ من

پشت به پشت هم، زانو بغل کرده توی سینه، مثل دو تا جنین نشستیم میونِ قلب هم!
و من چه سرشارم امروز " dance me to the end of love" و پاها خسته، خسته از دویدن!
و من پرم از هیجان، هیجان کشفِ لحظه به لحظه ی تو....
"بوی گندم مال من هر چی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من هرچی می کارم مال تو"
- تو رو یاد چی می اندازه؟!
- یاد مامانم ... اون روز که با تمام آه دنیا یکی شده بود و گفت:
بوی گندم مال من هر چی که دارم مال تو
یاد همه ی مامانای عاشق دنیا!
- منو یاد عاشقی می ندازه، یاد قلب یه مرد عاشق، یاد یه مامان عاشق!
و من لرزش دستات رو روی کمرم احساس می کنم ، نرم نرم و آروم.... و بعد پاهات که حالا دو طرف پاهای بغل شده ی من قرار دارن. تازه می فهمم که چرخیدی و من حالا تکیه دادم به سینه ات! و زمزمه ی یه مرد عاشق:
- اهل طاعونی این قبیله ی مشرقی ام
تو ای مسافر شیشه ای شهر فرنگ
پوستم از جنس شبِ
پوست تو از مخمل سرخ
بوی گندم مال من .... راستی دقت کردی چه گندم زاری اند این موهات؟
تو داری از عطر گندم می گی و من به یاد داسِ مرد کشاورزِ عاشقِ گندم و گندم زار می افتم
- می دونی، اون روز مامان خیلی خسته بود ... و من اون روز شکستم
- چی شد اون روز؟
- ...
....
...
....
قرار بود من کشف کنم تو رو و حالا دارم بخشی از وجودم، خاطراتم، لحظه های ناب کودکیم رو برات می گم!
دستات دیگه رو کمرم نیستن. اومدن روی صورتم انگاری دارن تک تکِ اشکام رو می شمارن!
من به یاد شرم بابا از مامان می افتم اون روز و قصه های تلخِ زندگی...
و صدای تو که بلند داد می زنی:
- تو به فکر جنگل آهن و آسمون خراش من به فکر یه اتاق اندازه ی تو واسه خواب
تن من خاک منِ ساقه ی گندم تنِ تو تنِ ما تشنه ترین تشنه ی یک قطره ی آب
بوی گندم مال من هر چی که دارم مال ...
نمی ذارم ادامه بدی...
- مردا عاشق نمی شن، یعنی می شن ها... ولی عشقشون مثل عشق کشاورز به گندم زارِ!
- زنا چی؟
- اونا جنس عشقشون فرق داره، اونا عاشقِ گندم زار نمی شن چون خودشون گندم زارن. عشق اونا از جنس عشقِ گندم به کشاورزِ!
من از عشق مادرانه می گم، تو از کامل شدنِ یک زن با زایمان!
من از عشق گندم به کشاورز می گم تو از تفاوتِ قیمتِ گندم خرمن کوبی شده با نشده!

و من به غمِ چشمانِ مامان می اندیشم آن زمان که خواند:
"بوی گندم مال من هر چی ...."
صدای نفس هات رو می شمارم که با صدای بادِ پیچیده تو موهای من قاطی شده ... صداهای درهم و برهم ... قاطی و پاطی.... توی باد تو می گی:
"بوی گندم مال من .... تنِ ما تشنه ترین تشنه ی .... تنِ من خاکِ من..... ساقه ی گندم تنِ تو موهات گندم زارن ...... پوستِ تو از مخمل ...."
و صدای خودم که:
"شهر تو شهر فرنگ آدماش ترمه قبا
شهر من شهر دعا همه گنبداش طلا
تن تو مثل تبر تن من ریشه ی سخت
تپش عکس یه قلب اما مونده رو درخت"
حالا حتی می تونم گرمای نفس ت رو روی گونه هام حس کنم و سر خوردن دستات رو از زیر دستم تا روی کمرم و حلقه شدنشون دورم!
نه !!!

..."نباید مرثیه گو باشم واسه خاک تنم
تو آخه مسافری
خونِ رگِ این جا منم!
تن من دوست نداره زخمیِ دست تو بشه "...
بلند می شم!

و حالا فقط چشمات که هاج و واج موندن رو من و وا رفتن دستات!
حالا با هر کی که هست هر کی که نیست داد می زنم:
"بوی گندم مال من
هر چی که دارم مال من
یه وجب خاک مال من
هر چی که می کارم مال من!..."
پ.ن:
ادامه دارد به شدت!...

۱۳۸۷ بهمن ۱۴, دوشنبه

امید

بارون داره تند تند به شیشه ی ماشین می خوره، برف پاک کن خستگی ناپذیر به بازی بامزه ش با قطره ها ادامه می ده که صدای تو سکوت رو می شکنه:

- من همیشه فکر می کنم وقتی بارون می آد در واقع این خداست که داره گریه می کنه، بارون های تندِ یه دفعه ایِ پرازرعد و برق نشون از بغض خیلی وقت نترکیده ی اون دارن...
- هی از اون بالا نیگاه می کنه، نیگاه می کنه... یه هو به یه جایی می رسه که دیگه نمی تونه فقط نگاه کنه ... این جور گریه ها صداشون بلندتره...
- گریه نشونه ی خوبیه... نشونه ی امیدواری...
وقتی گریه می کنی یعنی هنوز امید داری که با اشکات دلِ یکی رو نرم کنی(شاید خودت)، هنوز امید داری که با اشکات
بتونی ردّ رنجی رو که کشیدی بشوری، پاک کنی، پاک بشی، هنوز امید داری که با اشکات ....
...

- پس بارون یعنی هنوز خدا، آسمون به ما امیدوارن!
برف که می آد چی؟
- اون موقع یعنی دیگه خدا خیلی نا امید شده، اشکی برای نرم کردن دل کسی نداره.... یه روکش سفید روی همه چیز می کشه!
انگار با پاک کن دفترت رو پاک کنی تا دوباره بتونی روش بنویسی!

- یا شایدم می خواد همه مون یخ بزنیم، تکون نخوریم...
مثل باکتری ها که فریزشون می کنیم تا رشد نکنن!
- دلم برف می خواد!
یعنی جدا خدا هنوز نفهمیده که وقت بارون نیست، وقت برفِ؟!
...
...

۱۳۸۷ بهمن ۱۲, شنبه

هوس

- ببینم خونتون حیاط داره؟ حیاطتون درخت خرمالو داره؟

- اوهوم، حیاط داریم ولی درخت خرمالو نداریم!

- درخت انگور چی؟

- نه، اونم نداریم!

- حیاطتون به درد نمی خوره! مزخرف!


پ.ن:

خونه ی ما حیاط نداره ، ولی هم درخت خرمالو داره هم درخت انگور، اونم یاقوتی!!

۱۳۸۷ بهمن ۱۰, پنجشنبه

ماذوخیسم!

گاهی یه اتفاقایی، یه رفتارهایی آدم رو خیلی خیلی اذیت می کنن. خیلی، این قدر که شاید بگذرن ولی شاید هرگز فراموش نشن!
شاید بخشیده بشن اما فراموش نمی شن!
بدتر از اون، هر بار که بهشون فکر می کنی کلی اذیت می شی گاهی بیش تر از زمان اتفاق! این دفعه دیگه حتی نمی شه بخشید... یعنی آدم نمی دونه کی رو باید ببخشه؟! خودشو که این همه یادش می افته؟
اون اتفاق یه بار می افته اما هر بار که تو بهش فکر می کنی دوباره، سه باره، صدباره اون بلا سرت می یاد، دوباره و دوباره...
شاید نشه هرگز جلوی اون اتفاقات رو گرفت اما می شه جلوی دوباره تکرار شدنشو گرفت!

پ.ن:
من: پس بهش فکر نکن تو رو خدا دختر!
مخاطب درون: نمی تونم مگه نمی دونی؟
من: خوب پس فکر کن که اتفاقی نیافتاده، کان لم یکن!
مخاطب درون کمی فکر می کند...

دوست؟؟! رفیق؟ همدل؟ هیچ کدام؟!

نمی دونم چه جوریه که گاهی بعضی آدما که شاید هیچ ربطی به تو نداشته باشن احساس تو رو خیلی بهتر از تو به زبون می یارن!
فکر کنم یکی از دلایلی که کتاب خوندن و فیلم دیدن این قدر لذت بخشه همینه...!
یه چیزایی می خوای بگی کلمشو پیدا نمی کنی یکی دیگه جای تو میگه خیلی بهتر از تو!
مخلص کلام، چند وقتیه می خوام بگم :

"رابطه های بی نام را دوست دارم... همان رابطه هایی که وقتی بخواهی فرد را معرفی کنی مجبور به مکثی، تا در ذهن واژه ای نزدیک به رابطه میان خود پیدا کنی. همممم....دوست پسر که نیست آخه! دوست معمولی صرف هم نیست، چیزی بالاتر...سکص پارتنر هم نمی شود به آن گفت. دوست صمیمی؟ نه لزومن!... این چهل تکه از هر چمن گل را دوست دارم. تجربه های نابی هستند، دوستی می گوید آدم را زنده نگه می دارند. شاید...نمی دانم! اما سکرآور هستند بی شک...ملغمه ی بی نامی که چارچوب هایش نامعلوم است... از هیچ تا بی نهایت می تواند باشد. روند تغییر و روشن شدن تصویر این رابطه ها معرکه است...آرام آرام، با تردید، ملایم و تا بخواهی نرم و بی عجله، خیلی وقت ها بی کلام."

نتونستم! دیدم چند وقت پیش نویسنده جان همشو گفته!
دستت طلا رفیق!
صد سالم فکر می کردم به این خوبی نمی تونستم بگم حسم رو!

نوستالژی

"نوستالژی" ؟!؟!!!!

هه هه ...!

به نظرت خنده دار نیست این کلمه؟!

ردپا

دلم برف می خواد!
می دونی دلم یه زمستون واقعی می خواد!
می دونی چند وقته یه برف واقعی نیومده؟!
برف یعنی ردّپا!

یادمه یه بار یه آدمی که دو تا پا نداشت یه جمله ای گفت که خیلی روم اثر داشت:
" مهم نیست که پا داشته باشی یا نه. مهم اینه که ردپا داشته باشی!"

۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه

جنگ... غزه؟!

باز هم غزه!
از زمانی که به یاد دارم از جنگ می ترسیدم! ترس به معنای واقعی آن .... بدترین کابوس هایم به شب هایی برمیگردد که در خواب می دیدم شهری که در آن زندگی می کنم با کشوری دیگر وارد جنگ شده و من ....
آه! حتی نوشتن آن هم نفرت انگیز است!

زیاد این ور و اون ور راجع به جنگ خوندم! همیشه در میان کتابها به دنبال دلایل شروع جنگ های مختلف در طول تاریخ گشته ام اینکه چند نفر، در چه سالی و کجا کشته شدند نه اینکه مهم نباشد اما آخرین نکته ای است که توجه مرا جلب می کند! مهم این است که چرا کشته می شوند؟؟ و اصلا چرا می جنگند؟؟!
ارضای حس وحشی گری؟ رفع گرسنگی؟ حس وطن پرستی؟ مبارزه برای عدالت؟ حق پرستی؟ تعدیل جمعیت؟ انتقام؟ دفاع؟ تجاوز؟ و هزاران دلیل دیگر.... هیچ کدام از زشتی آن نمی کاهد ولی گاه با یک سری دلیل می شود تا حدی راضی شد که آن کشت و کشتار به این نتیجه می ارزید!
اعتراف می کنم در مورد غزه و دقیق تر بگویم فلسطین – یکی از طولانی ترین جنگ های تاریخ بشری- هیچ نمی یابم! نمی دانم چرا می جنگند نه فلسطینی ها نه صهیونیست ها.... به راستی نمی دانم!؟ تو می دانی؟!
بدتر از آن نمی دانم چرا تمام صدا و سیما و دولت و مردم به حمایت از آن برخواسته؟ و بد تر از آن چرا اعراب خفه خوان گرفته و یا چرا آمریکا چنان می کند و یا سوریه چنان، رهبر چنین می گوید فلان چنان؟ این وسط چه چیز به ایران می رسد؟

به راستی این قدر احمقم که دلخوش کنم دولت من به دفاع از حق و حقوق بشر برخواسته؟
و باز این وسط چه به دشمنان غزه می رسد؟

آه ای طبیعت! و ای خالق طبیعت! به تو چه می رسد از این همه حماقت بشر!!؟؟
جدا آن زمان که خلق می کردی همان طور که در کتاب مسلمانان نوشته می دانستی چنین خواهند کرد یا نه؟ ( و ما انسان را خلق کردیم و او در زمین خون ها به پا خواهد کرد!)
و اگر می دانستی به راستی چرا چنین خلق کردی؟ به که و چرا می خواستی نشان دهی کوهی از حماقت بشر را، این احسن مخلوقات!!؟؟