۱۳۸۸ فروردین ۳, دوشنبه

اسفند

یکی از پیش نویس هام که بالاخره دلم اومد بذارمش!
طولانیه اما واقعییه!
راهنمایی که بودم، سال اول و دوم مدرسه ی" رشد" می رفتم (جنوب تهران) ... از بچه های مدرسه مون که با به وزارت رسیدن مظفر وقتی ما دوم بودیم منحل شد و به یک مدرسه ی ابتدایی دوشیفته، صبح دخترونه- عصر پسرونه تبدیل شد، فقط از دوتاشون خبر دارم! یکیشون همون "علیه حکیمی" رتبه 21 کنکور 82 بود که ترم دوم دانشگاه سکته مغزی کرد...
anyway ... معلم ادبیاتمون خانم صادقی همون سال اول بهمون گفت که باید هر ماه یک شعر از یه شاعر حفظ کنیم. ترجیحا شعری که گویای احوالمون در اون ماه باشه.... یادمه اسفند سال دوم دو روز مونده به اینکه مدرسه تعطیل بشه من این شعر "قیصر امین پور" رو که با کلی زحمت و با کمک مامان پیدا کرده بودم سر کلاس خوندم....
اون موقع خیلی از حرفاش رو نمی فهمیدم و شعر هم یادم رفته بود تا چند روز پیش که تصمیم داشتم خونه تکونی کنم حینِ گردگیری کتابام یهو یادم اومد ، نمی دونم همش رو یادم اومده یا نه!
بد جور حال و هوای این روزای منِ این شعر:

- آسمان را ...!
ناگهان آبی است!
(از قضا یک روز صبح زود می بینی)
دوست داری زود برخیزی
پیش از آنکه دیگران چشم خواب آلود خود را واکنند
پیش از آنکه در صف طولانی نان
باز هم غوغا کنند
در هوای پشت بام صبح
با نسیم نازک اسفند
دست و رویت را بشویی
حوله ی نم دار و نرم بامدادان را
روی هرم گونه هایت حس کنی
و سلامی سبز
توی حوض کوچک خانه
به ماهی ها بگویی
سفره ات را واکنی
تا دوباره فوج گنجشکان بازیگوش
بر سر صبحانه ات دعوا کنند


دوست داری بی محابا مهربان باشی
تازه می فهمی
مهربان بودن چه آسان است
با تمام چیزها از سنگ تا انسان

دوست داری راه رفتن زیر باران را
در خیابانهای بی پایان تنهایی

در اتاقی خلوت و کوچک
رفتن و برگشتن و گشتن
لای کاغذ پاره ها
نامه های بی سرانجام پس از عرض سلام ....
نامه های ساده ی باری اگر جویای حال و بال ما باشی ....
نامه های ساده ی بد نیستم اما ...

گپ زدن از هر دری،
با هر در و دیوار
بعد هم احوال پرسی
با دوچرخه
هر کتابی را به قصد فال واکردن
از کتاب حافظ شیراز
تا تقویم روی میز

سنگفرش کوچه ای باریک را از نو شمردن
در میان کوچه ای خلوت
روبه روی یک در آبی
پا به پا کردن
نامه ای با پاکت آبی
بر دم یک بادبادک بستن و آن را هوا کردن
یادگاری روی در و دیوار و درخت و سنگ
روی آجرهای خانه
خط نوشتن با ناخن
روی سیب و هندوانه

قفل صندوق قدیم عکس کودکی را باز کردن
ناگهان با کشف یک لحظه
از پس گرد و غبار سالهای دور
باز هم از کودکی آغاز کردن

روی تخت بی خیالی

فکر کردن ، فکر کردن
در میان چارچوب قاب باران خورده ی اسفند
خیرگی از دیدن یک اتفاق ساده در جاده
دیدن هر روزه ی یک عابر عادی
مثل یک یادآوری
در سراشیب فراموشی
مثل خاموشی
ناگهانی
مثل حس جاری رگبرگ های یک گل گمنام
در عبور روزهای آخر اسفند
حس سبزی، حس سبزینه!
مثل یک رفتار معمولی در آیینه!

عشق هم شاید
اتفاقی ساده و عادی است!

قیصر امین پور

۱۳۸۸ فروردین ۲, یکشنبه

اِم م م ...

دارم به پیش نویس هام نگاه می کنم همشون منتظر نهایت یک کلمه یا یک جمله اند تا تمام شوند... همون یک کلمه است لعنتی که گفتنش این قدر می ترسونتم!
دچار خودسانسوری بزرگی ام، مدتهاست!
دوست عزیزی نوشتن در این جا رو درمان اثر گذاری می دونست، باید زنگ بزنم بگم که نه! اینم فایده نداشت! تعداد پیش نویس هام از 20 تا بیش تر شده!
یه ترس بدی دارم از دوباره قصه نوشتن! قصه هایی که روزگاری بخش بزرگی از زندگیم بودن!
تازه ... یه اتفاق عجیب تر! تازگی ها از قصه شنیدن هم می ترسم.... همش حس می کنم الانه که منو بکشه تو تک تک سطراش... هی دستاش رو می بینم که داره یواش یواش از تو جیبش درشون می یاره یه جوری که مثلا من نفهمم بعد لابد می خواد آروم آروم، نرم نرم بیارتشون سمتِ من.... بعد یه هو بغلم کنه ببرتم وسطِ کلمه هاش....
خیلی می ترسم ....
تا شروع می کنه به گفته شدن- این قصه- من از ترسم هی پا به پا می کنم... مخاطب درونم که منو بهتر از خودم بلده، دلش می خواد هی بشنوه بشنوه... هی بسازه، ببافه برا خودش اما من خیلی ترسیدم! در می رم ... دستشو می گیرم کشون کشون می برمش با خودم!

حرف نمی زنم نه که حرفی نباشه برای گفتن، نه! حرف هایی هست برای نگفتن!

۱۳۸۷ اسفند ۳۰, جمعه

نوروز

امروز 30 ام اسفند 87 بود!

ساعت 3 و 13 دقیقه عصر ما با یه سفره هفت سین آبی به استقبال سال جدید رفتیم.... امسال ما کمترین تعداد آدم رو سر سفره داشتیم!
امیدوارم زمانی نرسه که من تنهایی سر سفره هفت سین بشینم! (این اولین آرزویی بود که امسال کردم!)
نوشتم که باشد همین !
وگرنه برای گفتنِ چنین روزهایی بسیار دارم و فرصت اندک.