۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

اول آنکس که خریدار شدم تو بودی...*

اون روز رو یادته که خسته و عصبانی و داد دادی اومدم خونه ؟ یادم نیست چقدر طول کشید موندنم تو بغلت... واسه من یه دنیا بود اون بغل آروم و ساکت و گرم تو بدون هیچ حرفی! گذاشتی بی صدا، لای تار و پودِ بلوزِ نرمت هق هق کنم. گریه م که تموم شد، نفسم که بالا اومد، تازه دستت رو از روی سرم برداشتی، صورتمو بالا گرفتی، یه دست کشیدی رو صورتم آروم و پرسیدی: می خوای بگی چی شده قناری؟ باز جونِ کی رو بالا آوردی که به این روز افتادی؟

و من گفتم از این که چقدر اون روز دلم ریخته بود...

یادته که گفتی نمی میرم...و من چقدر آروم شدم اون روز و اون سال... یادته گفتی که یه چیزایی حق ندارن اما حقیقت دارن... یادته گفتی گاهی باید برای حقیقت های بی حق بدجور گریه کرد که نکردنش سرطانی می کنه ادمو؟

حالا من می خوام گریه کنم چرا نمی یای؟ کاری نمی خوام بکنی که : می خوام فقط، فقط یه ساعت بیای این جا بشینی، بعد دیشب بشه من از در بیام تو، بیام تو اتاقت، پشت قالیت بشینم سرمو بذارم روی پات، تو همینطور ببافی و من با ضرباهنگِ چاقوت که نخ ها رو می برن گریه هامو بکنم و تو هیچی نگی ... خواستی می تونی مثل اون روزا اگه گریه م طولانی شد، جای بافتن قالی، با نخ های رنگی رنگیت موهامو ببافی و بعد مثل همیشه، مثل همیشه، جمله ی همیشگیتو تکرار کنی که قناری صبر کن، زندگی مثل همین قالی می مونه تا تموم نشه هیچ کی نمی تونه ببینه زیباییشو، تنها چیزی که الان ازش می شه دید رنج و تاولِ این دستاس و گاهی هم صدای آوازِ من از این پشت...

بمون، جا نزن که قالی نصفه نیمه رو هیچ کس نمی خره...

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

عشق و مستی

هر که به جور رقیب، یا به جفای حبیب
عهد فراموش کند، مدعی بی وفاست!


... زندگی می شه کرد با این بیت!

شبی مجنون به لیلی گفت، که ای محبوب بی همتا
تو را عاشق شود پیدا، ولی مجنون نخواهد شد.

دربند

اوهوم.
این جوری می شه که گاهی یه چایی ساده خوردن، روی یه تختِ غیژ غیژی ساده تر، کنار صدای آبشارِ مصنوعی ترِ حاصل از ریختن آب از توی یه لوله روی سنگهای رودخونه ی بدونِ آبِ کثیفِ دربند، لذتش،کیفش، چسبش، بیش تر از همه ی مسافرت ها و رستوران ساحلی و تولد و سالگردایی می شه که روزها براشون فکر شده و برنامه ها براشون ریخته شده!

کافیه تو باشی! تویِ تو! با همه ی خودت و قلبت...
بی برنامه! درلحظه...
فقط برای من.

عادتِ دوست داشتن

یه جا خوندم از نادر ابراهیمی که می گفت: " مگذار که عشق به عادتِ دوست داشتن تبدیل شود!"
...
این روزها،:

عاشق کم است، سخنِ عاشقانه فراوان!
محبوبی در کار نیست، اما هزاران می بینی که به آسانی، از خوبترین محبوبان خویش و غیبتِ اونها، فریادکشان و مویه کنان سخن می رانند.
روزگاری ست- چه بد!
دیگر کلام عاشقانه دلیل عشق نیست و آواز عاشقانه خواندن دلیل عاشق بودن!!

جریان عادی زندگی و عشق

و نباید بگذاریم که عشق، هم چون کبوتری سفید، بلندپرواز، نقطه یی در آسمان، باشد.
اگر عشق را از جریان عادی زندگی جدا کنیم- از نانِ برشته ی داغ، چایِ خوش عطر، دستگیره های گلدار، تابلوهای نقاشی و ماهی تازه- عشق، همان تخیلاتِ باطلِ گذرا خواهد بود ،;، مستقل از پوست، درد، وام، کوچه ها و بچه ها.
رویایی کوتاه که آغازی دارد و انجامی ...
و ناگهان از جا پریدنی، و بطالت را احساس کردنی، و از دست رفتنی تاسف بار و یاد... و خادمِ درمانده ی گذشته ها، نه مسافرِ همیشه مسافر بودن.
ادامه بدهیم!