۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه

من و گریه؟

اون روز که مامان زیر دست و پای آدمایی موند که همین آدما ی امروز یادشون داده بودن که برای جا شدن تو مهدیه و عزاداری برای 6 ماهه امام حسین می شه از روی یه زن نیمه جون و خیس از شیرکاکائوهای نذری رد شد و گذاشت که مَردش و بچه هاش خون بالا آوردنش رو از زیر چادرا و کفشاشون ببینن، گریه ای که امروز کردم رو نکردم!

اون روز می دونستم بعد از این مامان جایی زندگی خواهد کرد که در اون آرام خواهد بود، جایی که تو به خاط کارایی که کردی جواب می دی و پاداش می گیری یا تنبیه می شی!

امروز که تو را داشتن می بردن، من نمی دونستم چی قراره بشه، نمی دونستم چی کارت می کنن، میترسیدم، اینجا جلوی ماها و همه ی آدما اسپری فلفل رو مستقیم توی صورت تویی می زنن که هیچ کاری نکردی! اونجا که ما نیستیم! اینجا با مشت توی سر و صورت تویی می زدن که فقط توی تشییع استادت شرکت کردی و حتی شعار هم ندادی، حتی الله اکبر! اومدی با استاد 6 ساله ات وداع کنی، اونجا چی کار می کنن بات؟

نمی تونستم فریاد نزنم، نمی تونستم گریه نکنم، نمی تونستم بذارم ببرنت، من و تو و همه ی دیگه اونجا یه اندازه مقصر بودیم: " ما همه دانشجو بودیم!!!

۱ نظر:

ناشناس گفت...

ایمیلتون رو پیدا نکردم تو وبلاگ، مجبور شدم کامنت بزارم.

در "رویای بیداری" که توی هدر سایت میاد، به جای "ی" از "shift+x" استفاده کنید.

ایمیل بزارین.